هنس فری را چپاندهام در گوشهایم و مسئلهی فیزیک حل میکنم!
یکی از آهنگها تمام میشود و یکی دیگر شروع میشود.
ناگهان گویی که زمان را به عقب کشیده باشی، هجوم حجم زیادی از تصاویر و صداها و حتی بوهای آشنا به دست کشیدن از کاری که میکنم و رفتن به عالمی دیگر وادارم میکنند.
انگار که صدای گذشتهها آمده باشد ؛ که گذشتههای بازنگشتنی شنیدنی شده باشند...
میبینمشان، میشنومشان...
انگار که همراهی نوای ضربِ انگشتان نوازنده روی پوست تنبک
با ضربِ کتک قاشق، پشت پوست سفت انار
و همگامی زخمههای تار
با پایین ریختنِ دانههای انار، توی ظرف،
دوباره شنیده شود...
حتی انگشتها قرمز شود و رنگِ هوا سیاه و سفید شود که مثل فیلمهای قدیمیِ چارلی چاپلینی، از سفید و سیاهی فضا بشود اسمش را گذاشت گذشته!
بعد بابا انگار که سرش را کرده باشد توی پلیر و شنیده باشد باز این نوا را، اعتراض کند به پارانوییدیات* و به قولِ معروفِ خودش سیاهکاری نغمه و ناهماهنگیش با آنهمه شیرینی و قرمزی انار و شیرینی و قرمزی زندگی!
بعدهم صدای ما ریز بشود، قدهامان کوتاه شود، لُپهامان وَر بیاید دوباره و پاهامان مثل آهوهای کوچک، یکجا بند نشدن بگیرد که بپریم و بچرخیم دورش و انگشتهای قرمزِ ناخنکزده به ظرف انار و باری فرو رفته در بینی را بمالیم به شلوارِ سفیدمان و بگوییم: بابا! شـــــــــــــاده...! و کش بدهیم این کلمهی "شاد" را؛ آنقدر که لبخندِ بابا کش بیاید تا لپهامان و ماچِ آبدارِ کشدارش، ثانیهها زمان را در لذتش سرگردان کند.
تمام میشود... به یکباره انگار که فیلم با موسیقی متنش به پایان میرسد. بیاختیار دستم کشیده میشود و میکشمش به اول تا از ابتدا نواخته شود نوایش و خوانده شود شعرِ غمگینش.
فیلم میشود فیلم رنگیای که افتاده در لیوان چای، قهوهای! هوا چاییای میشود که میشود حدس زد این فیلم مال عصر چاییات بوده، عصر چاییاتِ زندگی من!...
بابا که سینی پر از انار را دست مامان میبیند، میآید نوارش را پیدا میکند و میگذارد بخواند؛ با آنکه مامان حالاها میگوید: بابا اصلا با صدای این بندهخدا (به قول امروزمان) حال نمیکرده!
جلوی چشمانم پدیدار میشود حتی کمفهمی دختران کوچکش که دل به ضرب آهنگِ یک تصنیف اناری داده بودند و لبخند رضایت بابا از اناری بودن زندگی حتی با صدای دوستنداشتنی خوانندهی آوازِ تصنیف برایش.
فیلم میرود جلوتر و چاییایتش تا حدودی محو میشود، صداهامان کمی درشتتر، قدهامان کمی بلندتر، سرهامان کمی پایین تر شدهاند اما لُپهامان و قرمزی انار به قوت خود باقیاند!
انار در دستان مادر کتک خورده است و نوار از افتاده تر شدن سر دخترها دیگر شنید نمیشود اما انگار بابا برعکسِ قبلش جویان نوایش در زمان است...
فیلم تمام میشود و لیستِ آهنگهای پلیر هم انگار به آخر میرسد و حسِ اشتیاق حل مسئلهی نویسنده هم ته میکشد! میرود در یخچال را باز میکند و از میان انارها سه تاشان را مثلاً سوا میکند و میآورد قاچ میکند و منتظر میشود مامان و بابا و دخترها بیایند که مامان بنشیند پشت سینی انار و همگی بعد از مدتها گرد شوند دورش و او قاشق بگیرد دستش که زخمههای زده شده برتارِ آن آهنگِ نهفته در سر همهمان دوباره از ضربش نواختن گیرد که البته کمی هم، هم را نگاه کنیم...
بعد ناگهان آغاز شود تارنوازی آشنایی و در پسِ آن صدای خش داری که میخواند:
به رهی دیدم برگ خزان
پژمرده ز بیداد زمان
کز شاخه جدا بود...
مادر انار را بیندازد در ظرف و چشمان پدر گرد شود و برق بزند و دخترها با اشتیاق به شنیدن بنشینند... همه چیز عوض شده باشد اما انار ها قرمز مانده باشند، همان اندازه!
*پارانویا: همان بس که بدانید بدبینی و منفی نگری دارد شخصیت پارانویید.
پینوشت:
- انارها همان رنگند... اما زندگی نیزهم آیا؟!!
- عکس از خودِ منه بابا!
-تصنیف خزان و آرزو از آلبوم خزان و آرزوی زندهیاد ایرج بسطامی...( لینک دانلود انشاءالله در آینده.)
با همهی بی سر و سامانیام،
باز به دنبال پریشانیام
طاقت فرسودگیام هیچ نیست
در پیِ ویران شدنی آنیام
آمده آن لحظهی توفانیام
دل خوش گرمای کسی نیستم
آمدهام تا تو بسوزانیام
آمدهام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانیام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانیام
خوبترین حادثه میدانمت
خوبترین حادثه میدانیام
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیرزمانی است که بارانیام
حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام
محمدعلی بهمنی
-حرف بزن، حرف بزن...
-من مالِ مقاومتم. تو بچرخ تا دنیارو بچرخونم!
-صدای قدم های راهیان کاروان اربعین هر لحظه بیش تر می شود....
برمشامم می رسد بوی آن روزها که پدر رفت و چند روز بعدش تو نیامدی تنها از دست رفتهی من...
دردکشیده ی من! فدای سینهی سوخته ات نفس های من.
دست علمدارِ آن کاروان به حج رفته بر سینهات، انجا نفس بکش، فارغ از درد چیزی به نام ریه...سینهی من میسوزد. نیست خاموشی اما!