بی‌چون

بی‌چون

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون...
بی‌چون

بی‌چون

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون...

هنگام خزان است...

خیزید و خز آرید که هنگام خزان است

باد خنک از جانب خوارزم وزان است

- یک بار بلند بخونیدش تا متوجه لذتی که تو خوندن این بیت و تکرار خ هس، بشین..!!

غمگین چو پاییزم

...

و این شاید آخرین دیدار انگشتان من با کیبرد پردرد و پرطاقت این روزگار است.

دیگر نمی‌خواهم کیبردی باشم

برعکس او.

اما حالا دیگر برایم بی‌اهمیت‌ترین چیز است بودن و زیستن مثل او یا برخلاف او.

خیلی وقت است کنارش نیستم، در قلبش.

غم دارم به اندازه ی تمام این روزهایی که آتشمان را کم کم فرو نشاندند و جانم را فروسوختند.

کینه به دل دارم از این روزهایی آتشمان را فرونشاندند بس که دور از هم نگاهمان داشتند.

با من نبود، تبی بود زودگذر که بعد از گذر این سه ماه، زودتر از  ساعت‌هایی کوتاه، گذر کرد از قلبش و دست کم اگر در قلبش نبود، سرش.

بار سفر بسته ام. بخواهم یا نخواهم راهی‌ام.

با قلبی پرامید راهی این سفرم...باید بروم، ترک کنم این جا را و فکر  و ذکر او را.  باید بشوم سرتاپا دیگری.

باید که جمله جان شوم...

باید بجویم آن دیگری را، آن لیلای گم گشته را...شوق دیدار او هم نبود، نبودم این‌جا، نیست شده بودم...

از دیدن خانه‌اش جا خوردم، قلبم به شدت اشک‌هایی که امان تماشای درست و حسابی ام نمی‌دادند، تپیدن گرفته بود. من مانده بودم و دیواری که لحظه‌های پیش بر سرم فرو ریخته بود. مبهوت و مات،  ناراحتی را به زور نگاهم که بر خلاف همه‌ی او در من پرسو مانده بود، در ذهن و قلب جا دادم و به سختی خودم را جمع و جور کردم. باید از جا بلند می‌شدم و آغاز می‌کردم.

باید برمی‌خواستم، دستانم را گذاشتم روی زانوانم ... زانو را ستون بدنم کردم و برخاستم، آه که چه درد جان‌کاهی در تمام وجودم پیچید...

بدون نگاهی به ویرانی پشت سر راه افتادم.

سالم رسیدن به نیمه‌ی این سفر حتی، خیالی دور و آن‌چنان دست‌نیافتنی‌ست که وصیت‌نامه‌ام را می‌نویسم از حالا!

دو  چیز از آن موجود پرشور و پرادعا مانده‌است؛ یکی امید و دیگری همان قرمزرنگِ پرخونی که در سینه می‌تپید و حالا بدجور سرفه می‌کند و به ضرب و زور امید است که از تپش نیفتاده.

هرگز تصورش را هم نمی‌کردم این‌چنین برجایم بکوبانی ای دوست...

یک راه پیشِ روست: رفتن!

سعی در فراموشی ندارم، اصلاً عادت به فراموش کردن چیزی ندارم. از خاطر نخواهم برد. کینه به دل دارم و شتری‌ست. نه از تو...

یک چیز دیگر هم از من می‌ماند: آه...

گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل

وین نیز نتوانم که دل باکاروانم می‌رود

این نامه سر دراز دارد اما،

سخن کوتاه باید

والسلام

بدرود...

وای باران، باران...

شیشه‌ی پنجره را باران شست،
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟!  

آسمان سربی‌رنگ
من درون قفسِ سردِ اتاقم دل‌تنگ
می‌پرد مرغ نگاهم تا دور
وای باران، باران
پرِ مرغانِ نگاهم را شست

خواب رویای فراموشی‌هاست
خواب را دریابیم
که در آن دولت خاموشی‌هاست

من  شکوفایی گل‌های امیدم را در رویاها می‌بینم
و ندایی که به من می‌گوید:
گرچه شب تاریک است،
دل قوی‌دار، سحر نزدیک است... 

بشنوید:


- این هم همان باران پاییزی که قولش را داده بود...پی‌نوشت:

- می‌گویند سه وقت است که دعا به قولی "بدجور" می‌گیرد، یکی وقتی‌ست که باران می‌بارد.
از من بپرسی، می‌گویم: زیر باران تمام خستگی‌‌هایت را بشور، بعد دستانت را باز کن و آرزوهایت را در گوش خدا فریاد کن؛ وقتی قطره‌قطره‌های نگاهش را از دروازه‌ی آسمان عبور می‌دهد، گوشش شنواتر است از هرزمان...

- می‌شود دوشنبه هم بیاید، ببارد بشارت؟

- مثل عکس رخ مه‌تاب که افتاده در آب،
در دلم هستی و بین من و تو فاصله‌هاست... 

معلمت همه شوخیّ و دل‌بری آموخت...

4 روز دیگر این آزادی و خوش‌گذرانی به تاریخ می‌پیوندد و امید ته کشیده‌ام احتمالاً به آسمان می‌رسد!

این روزها آخرین روزهای آزادی، این حقیر، بی‌کار (!) است و تصمیم دارد به نحو احسن از آن استفاده کند.

هرچند می‌دانم برای چهارسال دوندگی کافی نیستند...وای خدای من! فکرش را که می‌کنم مو به تنم راست می‌شود...

اصلاً حوصله‌ی دویدن دنبال این و آن برای این که جزوه‌ای نصیبم بشود را ندارم...

این روزها تا دلم بخواهد می‌نشینم پشت کامپیوتر و می‌روم وب‌گردی.

در دیوان حافظ ول می‌گردم و شعرهای مولوی را فوت می‌کنم، عشق سعدی را زیر و رو می‌کنم و باباطاهر را لهجه‌دار آواز می‌کنم...

دلم می‌خواست سهراب را دیده بودم. وقتی خیلی چیزها را بدانی، غم‌گین می‌شوی، دیگر در این جهان و با این خاکیان شاد دل نمی‌گنجی...حسین پناهی، سهراب، نیما، دیوانگانی بودند که دل پر دردی داشته‌اند...آه از آه‌های سهراب و بذله‌گویی‌های پناهی...

به عشق زمینی فریدون مشیری می‌خندم و به سودای آسمانی امام می‌گریم، چه دل دریایی داشته‌است...

می‌نویسم. از دل‌تنگی و تنهاییم، از ترسم برای ادامه‌ی این راه بی‌او، از عیدی نگرفته‌ام از دست اویِ او...می‌نویسم از پرسه‌های نزده‌ام در دشت شور و هراس او، از خنده‌های سرنداده‌ام از خیال لب‌خند او...

نمی‌دانم چه خواهد شد سرانجام این سروته انسانی که آدم‌پرانی دارد...این آدمی که اسمش هست "من"! این لذت‌جویی که دم به دم می‌گوید: وااای به روز این روزگار و مردمان که معناگرایی را درگذشته‌ها به اجبار می‌خوانند و هرلحظه به لذت بیش‌تر دست‌درازی می‌کنند.

می‌ترسم...من خیلی می‌ترسم، از خودم، از آدم‌پرانی‌ام، از تنهایی‌ام، از ادعایم، از خودم، خودم و نه کس دیگری.

از بازگشتن روزهای تنهایی هراس دارم.

دلم می‌خواهد یک نفس عمیق بکشم و از نو آغاز کنم...تنها!

- یه عکسِ یه جورایی نوستالژیک...فاصله‌ی من کم‌تره

- به هیچ کدوم از لینک‌های معدودم سر نزدم، جز یکی. شرمنده اگه سر می‌زنین، عفو کنین.

- فک کنم قراره ده سالی با این حلبی قهر کنم و نیام.

از سرزمین‌های شمالی

اینو گوش بدین و نظرتون رو راجع بهش بگین.

هر حسی که سراغتون میاد بعد از سه بار گوش دادنش.

شما هم مث من فکر می کنین؟

دانلود

خودگول‌زنی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

فعلاً همه‌چی تعطیله دختر!

دکترِ بی‌مدرک و پروفسورمان گفته:

خیلی بدبینی

گفته:

فعلاً منفی‌بافی ممنوع!

گفته:

یک ورق می‌چسبانی بالای تختت و هرکار خوبی که کردی، مثبت بارانش می‌کنی، برای هرپنج‌تا هم به خودت جایزه می‌دهی! شیرفهم شد؟

الآن به هیچ چیز فکر نمی‌کنم جز جایزه‌هام!

می‌بینی؟ عجب مثبت‌اندیشی‌ام من!

خوش حال، امیدوار، خوش برخورد...

آن چنان نسخه‌ای برایمان پیچیده که فکر نمی‌کنم فروید برای بیمارش پیچیده باشد مثل این را!

صورتم را با دستانش گرفت جلوی صورتش و درچشمانم زُل زد و گفت:

من می‌خوام خوووب باشی، فک نکن برا توئه، برا خودخواهی خودم، حالا دارم مرگت‌و می‌بینم تو چهار، پنج سال دیگه، من نمی‌ذارم بمیری، فهمیدی خودتحلیل‌گرِ مضطرب؟ خودتو قاطی این مرغای افسرده نمی‌کنیا!

و من: اوه...بله، چشم!

از جمله دستورات استاد، پُستِ قبل نه، قبلیش بود...

حذفش نکردم که بعداً پیش‌رفتم‌ را شاهد باشمنیشخند!

فعلا با این اوصاف همه چیز تعطیل می‌باشد؛ خصوصاً خودتحلیل‌گری!!

در خاکِ توس قبله‌ی اولاد آدمی...

ای حرمت ملجأ درماندگان!

دور مران از در و راهم بده

لایق وصل تو که من نیستم

اذن به یک لحظه نگاهم بده...

 ای کاش می‌طلبیدن، دلم خیلی هوایی حرم و اون گنبد طلاست...

برای زیارت مجازی و مشاهده‌ی حرم مطهر، به این وبلاگ مراجعه کنید:

شاه غریبان|وبلاگ تخصصی امام رضا(علیه‌السلام) (کلیک کنید)


(برای شنیدن، باید بر روی مرورگر خود فلش پلیر داشته باشید. ابتدا آهنگ وبلاگ را متوقف کنید.)

متوسل به تاسف!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.