...
و این شاید آخرین دیدار انگشتان من با کیبرد پردرد و پرطاقت این روزگار است.
دیگر نمیخواهم کیبردی باشم
برعکس او.
اما حالا دیگر برایم بیاهمیتترین چیز است بودن و زیستن مثل او یا برخلاف او.
خیلی وقت است کنارش نیستم، در قلبش.
غم دارم به اندازه ی تمام این روزهایی که آتشمان را کم کم فرو نشاندند و جانم را فروسوختند.
کینه به دل دارم از این روزهایی آتشمان را فرونشاندند بس که دور از هم نگاهمان داشتند.
با من نبود، تبی بود زودگذر که بعد از گذر این سه ماه، زودتر از ساعتهایی کوتاه، گذر کرد از قلبش و دست کم اگر در قلبش نبود، سرش.
بار سفر بسته ام. بخواهم یا نخواهم راهیام.
با قلبی پرامید راهی این سفرم...باید بروم، ترک کنم این جا را و فکر و ذکر او را. باید بشوم سرتاپا دیگری.
باید که جمله جان شوم...
باید بجویم آن دیگری را، آن لیلای گم گشته را...شوق دیدار او هم نبود، نبودم اینجا، نیست شده بودم...
از دیدن خانهاش جا خوردم، قلبم به شدت اشکهایی که امان تماشای درست و حسابی ام نمیدادند، تپیدن گرفته بود. من مانده بودم و دیواری که لحظههای پیش بر سرم فرو ریخته بود. مبهوت و مات، ناراحتی را به زور نگاهم که بر خلاف همهی او در من پرسو مانده بود، در ذهن و قلب جا دادم و به سختی خودم را جمع و جور کردم. باید از جا بلند میشدم و آغاز میکردم.
باید برمیخواستم، دستانم را گذاشتم روی زانوانم ... زانو را ستون بدنم کردم و برخاستم، آه که چه درد جانکاهی در تمام وجودم پیچید...
بدون نگاهی به ویرانی پشت سر راه افتادم.
سالم رسیدن به نیمهی این سفر حتی، خیالی دور و آنچنان دستنیافتنیست که وصیتنامهام را مینویسم از حالا!
دو چیز از آن موجود پرشور و پرادعا ماندهاست؛ یکی امید و دیگری همان قرمزرنگِ پرخونی که در سینه میتپید و حالا بدجور سرفه میکند و به ضرب و زور امید است که از تپش نیفتاده.
هرگز تصورش را هم نمیکردم اینچنین برجایم بکوبانی ای دوست...
یک راه پیشِ روست: رفتن!
سعی در فراموشی ندارم، اصلاً عادت به فراموش کردن چیزی ندارم. از خاطر نخواهم برد. کینه به دل دارم و شتریست. نه از تو...
یک چیز دیگر هم از من میماند: آه...
گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل باکاروانم میرود
این نامه سر دراز دارد اما،
سخن کوتاه باید
والسلام
بدرود...