جمعه، خانوادهی پدری دعوتن خونمون افطاری...
میخوام از مادربزرگم بگم
از ماه رمضونای مادرجونیم
از یه سال پیش، دو سال پیش
بزرگا یه سایه بالا سر ما دارن که تا وقتی خودشون و سایهشون هستن، متوجهشون نیستیم ولی وقتی سایهشون از سرمون کم میشه بدجور میخوریم...
یه زمانی اینا، اینایی که این بالا گفتم، در حد یه شعار بود؛ ولی الآن، تقریباً پنج، شیش ماهی میشه که شده یقین، اعتقاد، حسرت.
اولین روزهای که تو عمرم گرفتم، هفت سالم بود. ماه رمضون بود و ما سهتا اولین روزهی کامل عمرمون رو گرفته بودیم.
رفتیم خونهی مادربزرگم، مادرجونم.
در ورودی خونهشون از خیابون باز میشه اما وقتی میری داخل خونه، تهِ خونه سرتاسر شیشهس. پشت این شیشهها یه حیاطِ تقریباً بزرگ هس. مادرجون و پدرجونم به گل و گیاه علاقهی زیادای دارن.
جلوی حیاطشون سبزی کاشتهن، بعدم درخت توت سفید، توت سیاه، گردو، خرمالو، انگور و آلو (از این آلوآ که کالِش میشه همون گوجه سبز خودمون) دارن، ته حیاطم، پشت دوتا درخت انگور یه اتاقک سیمیه که توش مرغ و خروسان.
افطاریای مادربزرگم یه چیزی بود...گردوهای تازه که خودشون میچیدن، تخمِ مرغای عسلی مرغ و خروسای خودشون...
یه خرماهایی داشتن که بسته بندی نبودن، باز می خریدنشون نمیدونم از کجا میخریدن اما طعمشون با این خرما های بسته بندی که ما میخریم، فرق داشت. یه قیافهی خاص داشتن آدم حس می کرد خیلی خشکند ولی خیلی شیرین بودن.
چایی خوش عطرشون که یه کم هِلام خوشبو ترش میکرد رو دیگه هیچجای دیگه نخوردیم...یه طعم خاص داش.
پدربزرگم همیشه که ما میرفتیم خونهشون نون تازه و حلیم میخریدن. حلیماشون و میتونستی بدون شکر بخوری.
دیگه این موقهآ (این موقهی تابستون) نصفِ انگورای نرسیده رو مادربزرگم میچیدن و دون میکردن، بعدم آب میگرفتن، میشد آبغوره. به هر کودوم از بچههاشون یه شیشه میدادن، نصف بقیهی انگورا رم میذاشتن برسند و انگور بشن.
دیگه پارسال اینموقه مادربزرگم یه کم حال ندار بودن، غورهها رو چیده بودن گذاشته بودن تو یه تشت بزرگ ته حیاط که ما اومدیم و ساقههاشون و جدا کردیم.
کتلت و شامی های مادربزرگم خیلی معروف بودن! کل محل میشناختن!! برا سحریمون غذا درست می کردن میدادن ببریم خونه، کتلت و شامیآیی ام که خودشون درست کرده بودن می ذاشتن سر سفره.
دعاهایی که بلند سر سفره، قبل ربنا میکردن...برا قبولی روزههامون، عاقبت بهخیری...این ماه رمضون این دعاها رو نداریم ما...
هیچکودوممون فک نمیکردیم این سایه این قد زود از سرمون برداشته شه و همین روزا پدربزرگم بشینه به خشک شدن سبزیای تو حیاط نگاه کنه، تخم مرغای مرغا رو بر نداره، چاییشون، چایی مادرجونیشون تموم شه...
دلم خیلی گرفته، خیلی تنگه...
فک نمی کردیم این قد زود در حسرت بغلِ بزرگمون از شیش ماه پیش بهعنوان خاطره یاد کنیم...
ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است
به یاد لعل تو و آن دوچشم مِیگونت
زجام غم، می لعلی که می خورم، خون است
از آن زمان که زچشمم برفت روی عزیز،
کنار دامن من همچو رود جیهون است
دلم بجو که قدت همچو سرو، دلجوی است
سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است...