گاهی وقتها دلم میخواست میتوانستم همهچیزم را بگذارم و همین لحظه راه بیفتم. دلم میخواست تمام دلبستگیهایم را، تمام داشتههایم را میتوانستم در یک آن رها کنم، راه بیفتم و بهقول او: بزنم به دل کوه و کمـر.
از دشتها و بیابانها تا شالیزار* ها و کشتزار ها را با پای پیاده قدم میگذاشتم، دست در دست دخترکان کوچهپس کوچههای جنوب، باپاهای برهنه تا لب شط میدویدم و گاهی بهپای زنان قالیباف کوچنشین از اجدادشان، از نوادگان خان فلان آبادی در مشرق و فلان شهر و کدخدایش در غرب قصهها میشنیدم و گیسهای حناییشان را میبافتم.
دلم میخواست کفشهایم را از پایم میکندم وتا خودِ حرمِ سلطان خراسانش میدویدم...پا در حرمش میگذاشتم و هیچ نمیگفتم، هیچ حاجت طلب نمیکردم، فقط نگاه میکردم؛ به او و خدایی که در همان نزدیکی پیدا بود.
دلم میخواست قِیـژکِ آن کولی را در دست میگرفتم و میزدم و میزدم. میزدم بیکه نگاهی فکنم بر چپ و راست، رفته از دست و درافتاده ز مستی از پای...
گاهی وقتها دلم میخواست هیچ نداشتم جز دوتار پیرمرد سیهچردهی سردوگرمچشیدهی خراسانی. از همان دوتارهایی که زخمه بر آن که میزند، انگار بند بند وجودت را زخم میزند، انگار بندبند وجودت گسستن میگیرند از هم. از همان دوتارهایی که وقتی با آواز از جان برآمده و لهجهاش (وقتی میخواند: سروِ خرامانِ منی...چون میروی، بیمن مرو...) همراه میشود، باآن به سماع میافتی، همهی دنیایت را فراموش میکنی... و آن وقت است که تو میمانی و "یک"خـدا!
گاهی وقتها دلم میخواست نیست میشدم از این دنیا، از این عذابها، از این دلبستنها. دلم میخواست قهـر میکردم، با همهی اهل دنیا...
.
.
که میگوید بمان اینجا؛ که پرسی همچو آن پیرِ بهدردآلودهی مهجور؟
خدایا! بهکجای این شبِ تیره بیاویزم قبای ژندهی خود را؟؟
پینوشت:
*شالیزار همان شالیزار است دیگر...بهصورت جدا!
-اتفاق خیلی تاثّربرانگیزی افتاده که حتما باید مینوشتمش ولی وقت تنگ است و مهمانها اینجاند...
-از همین لحظات با تو تمام کردهام... دوستی را، شناخت را، عهد و پیمان را، هرطور که فکرش را بکنی، همهجانبه! باورم نمیشد...تو با تمام جرئت و وقاحتت به من گفتی: «من خوب بلدم تشنه کنم، تو رو هر کسی رو و خودم تشنه نشم...تشنهی هیچکس!» آن لحظه هیچ نتوانستم بگویم... در حیرت وقاحتت و ناپیدایی انسانیت در وجودت ماندم. اما بدان تشنهی تنها 14 نفر و اندی انسان زمینیام که خیالت را راحت کنم، از آن تشنگیهایی که دم از نشدنشان میزنی نیست...تو برو خود را باش! تا دقایقی پیش تصور میکردم چرخ گردون بر سرم خراب شده...حالا به مرحمت دوست نه!