نشستهبود روی مبل، جلوی تلویزیون؛ یک پایش را انداختهبود روی پای دیگرش، روی میز و تخمه میشکست. به ظاهر مشغول تماشای تلویزیون بود امّا در هپروت سیر میکرد. نیشش باز شد، آن هم کج! دوساعتی میشد که زیر نظر داشتمش، در این عالم نبود انگار. نیشش که کج باز شد، مطمئن شدم چیزیاش شده، فکری به سرم زد. جلو رفتم و یکهو خودم را پرت کردم کنارش، روی مبل. یک سانتی متر تکان خورد و انگشتش با تخمهای که در دست داشت، رفت توی دماغش! تا به خودش بیاید، پایم را زدم زیر پایش و از روی میز انداختمشان؛ بعد هم در صورتش از خنده منفجر شدم! قیافهاش دیدنی شدهبود، با یک دست در بینی روی پاهایش خم شدهبود! گرچه این صحنه و این حالت شاید بیشتر از یک ثانیه به طول نینجامید؛ امّا همان یک ثانیه و جاخوردنش دیدنی بود.
با اکراه دستش را روی صورتش کشید و گفت:
- چی کار میکنی؟!چرا مث آدم نمیشینی؟ این چه وضع خندیدنه، هر چی آب دهن تو عمرت قورت دادهبودی، خالی کردی رو من...
آرام دستم را گذاشتم روی دهانش. ولش میکردم، کل صحنه را توصیف میکرد که من چهها کرده بودم و بعد از آن میرسید به اخلاق زشت من و تربیتم و ربطش میداد به اجدادم؛ بعد هم میدیدی سر از این درآورد که کوروش وقتی هخامنشیان را بنیانگذاری کرد، بازهم دستش را در دماغش فرو کرد یا نه!
دستم را پس زد و معترضانه سرم داد کشید که:
- چرا اینجوری میکنی؟ بیتربیت! تو کشتیش...متوجهای؟ تو...
اخمهایم در هم رفت، صدایم را بالا بردم و گفتم:
- دیوونه شدی...چیچیو من کشتم؟
بدون هیچ حرفی بلند شد و از روی مبل بلندم کرد و من با فاجعهبارترین صحنهی عمرم روبهرو شدم...
پینوشت:
- سوم شخص مفرد (او) شخص خودم بود!!!
- متوجه معضل اجتماعی اصلیم شدم...اونم درست سر همین کلاس والیبالِ بعدازظهرانه...مثل یک سوسکِ له شده روی مبل>>>انزوا طلبی!!!
باید این طلبو تو خودم بکشم...این انزوا طلبیو!