بازم من بیظرفیت که اشکام دم مشکمه، دارم میترکم!
دلم میخواد بکشم خودمو، از بین ببرم این غدههای اشکیو که گلوم درد نگیره...من سر گریه کردن خیلی جواب پس دادهم، خیلی وقته ترک کردهم این گریه کردنو...
بچهتر که بودم، بابام مینشست کنارم میگفت بابا جان هروقت تیکهتیکه شدم من، بشین برام گریه کن...حروم نکن این مرواریدا رو!
بزرگتر که شدم گفتن خاک بر سر ضعیفت...قوی باش! خوردم خودمو...
چن روز پیش، خیلی روز پیش وقتی خوردم و خوردم وخوردم و یه دفه، بیهوا جلوی 24 نفر منفجر شدم و بازم همون نگاها هوار شد رو سرم و حالم بد شد از هوای کم، یه عزیزی بهم گفت از روزی بترس که نتونی گریه کنی...گریه از رقّت قلبته دختر...نکش این به قول خودت "لوسی" رو!
حالا میخوام برم پیش همون عزیز بگم: آره...راست گفتین، باز کنین دستاتونو میخوام گریه کنم!
اما نه...حالا نه...حالا که میدونم اون قدر که من به اون عزیز، به این همه آدم دل بستم، هیچکس نمیخواد این حال و هوامو...
میدونی چی میخوام بگم خدایا! میخوام بگم دستاتو وا کن، منم بغل! میخوام بگم بکنم مال خودت. بکش این نخوتو که به همه میگیره پرش.
براش خوشحالم خدایا...حالم خرابه از وضع خودم... از این ابطال، از این کوری، از این خماری و غفلت. میخوام بزنم تو سر خودم بگم دیدی فلانی چه جوری برگشت به راه؟ تو که ادعات میشد وسط راهی، نگاش کن...فرقش باتو از زمین تا آسمونه!
فقط باید ببینی تو این سر پرسودا که پره از اضافاتی که...چی میگذره.
حجاب چهرهی جان میشود غبار تنم...خوشا دمی کزین حجاب پرده بر فکنم
که تو داناتر از هرکسی بهش...
میترسم از اینکه بتونم گریه کنم، زار بزنم اما نشم باز همون نادم که یکسره در حال توبه ست.
تو نهجالبلاغه تو قسمتی از وصیتهای امام علی (ع) به امام حسن (ع) اومده که ما برای مرگ آمدهایم، نه زندگی؛ برای فنا آمدهایم، نه بقا...
چهجوری برا مرگ زندپی کردهم من...! واویلا!
کسی اینجا نیست، اما اگه رهگذری و گذر کردی از این نوشته، اگه درک کردهی تاحالا این حالو این سرگردونیو، ملتمس دعا!