-این پرچمی که بر سر میکشی...دیوانهام میکند دختر! دیوانهای! سنگین است...به سنگینی جبر همیشگی تاریخ بر سرت، جبری که با تحمل و کشیدنش سنگینتر شد هر لحظه برسرت! از سر بر دارش دخترک که تو دیوانهترینی وقتی آنچنان سفت میچسبی این پرچم را که گویی چیزی پنهان میکنی...
- نگاههایت سنگینترند! به سنگینی جبری همیشگی که تو برسرم روا داشتی، این نه جبر تاریخ و نه جبریست که من خود خواهان آن باشم...این از توست ای ناتوانِ مدّعی توان! ازتو نداشتهام این آزادی را که میخواهی خواستنش را به ضرب نگاههایت تحمیل من و ماها بکنی! دست بردار از این جبّاری! نگاهت را بگیر...
پینوشت: از یک گمنامِ گمگشته در تاریخ!