بی‌چون

بی‌چون

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون...
بی‌چون

بی‌چون

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون...

ای دوست! نباش و بر دلم مرهم شو!

در یک کلمه دنیاست و در وصف اوصاف درازش، دنیایی‌ست!

عجب است...به پایان رسیده‌ام و چشم به پایان دارم!

روزهاست به آن پایان رسیده‌ام...روزها پیش با همین دستانم خاک کردم این جسم پردرد را!

خاک کرده ام و هنوز آرزوی پایان دارم...!! عجب است!! حتی عجیب‌تر از نبودن این روزهای همه‌ی خفتگان زیر خاک.

دلم می‌خواهد ته این دنیا را به دویدن و جستن و یافتن در این لحظه و نه پس سال‌ها دوندگی بیابم که ببینم من، همین ناامید نویسنده‌ای که در آرزوی پایان و خلاصی از این زندان لحظه‌ای تاب ندارد، همین ناامید نویسنده‌ای که روزها پیش بادستان خاکی خودش، خاک بر سر ریخته، از چه نفس می‌کشد؟!

گاهی وقت‌ها دلم می‌خواهد نیست شوم، خودم، افکارم، خواستن‌هایم، بی‌تابی‌هایم، دل‌تنگی‌هایم، تنهایی‌های شلوغ از بیگانه‌هایم...دلم می‌خواهد نباشم این‌جا، نباشم این موجودِ لاموجودِ غریب در این غریبستان غم.

در ابعاد این عصر خاموش،

من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنها ترم؛

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کرد...

من نباشم...

تو هم نباش!

ای دوست! نباش و بر دلم مرهم شو!

پی‌نوشت:

- خدایا!...می‌شود من هم؟

- حس می‌کنم سهراب شعرش را برای همین لحظاتم سروده...حالا می‌فهمم چه حال خراب و بزرگ غمی داشته!

- وقتی حتی نفس کشیدنت هم بی‌دلیل و بی‌فایده است، اضافی‌ترین موجود روی زمینی، جای کسی را گرفته‌ای!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.