بی‌چون

بی‌چون

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون...
بی‌چون

بی‌چون

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون...

این‌جا پر از نبوندن توست...

از پشت شیشه‌ی ماشین به بیرون نگاه می‌کنم؛ بر خلاف انتظارم، نگاهم به خانه‌های غریبی بر می‌خورد. 

نمی پرسم کجا می‌رویم.

می‌ترسم. از رسیدن می‌ترسم.

شنیدن اخبار ظهرگاهی رادیو ایران حوصله‌ام را سر می‌برد. چه‌قدر می‌خواهند بگویند سوریه حالش خوب است؟ مگر بدتر از این هم هست؟

همه‌ی اهالی ماشین مشتاقانه گوش می‌دهند و این فقط منم که می‌خواهم زبان اخبارگو سوراخ شود تا جای تلفظ سوریه سوت بکشد. نمی‌توانم دستور بدهم خاموشش کنید؛ ناچار هنس فری را می‌چپانم زیر روسری و می کنمشان توی گوش‌هایم.

صدایش را تا آن‌جا که می‌شود، بلند می‌کنم و با انگشتانم فشارشان می دهم تا درحد توان، منافذِ نفوذ صدای ریز اخبارگو را مسدود کنم.

نیم‌ساعتی گذشته‌است و نمی‌خواهم سرم را بالا بگیرم تا با خانه‌های آشنایی رو به رو شوم که حضور در محله‌شان را گواهی دهند...تا من باز دیوانه شوم، از چشم‌هایم آب شور بیاید و یکی در سرم بنشیند، سی‌دی خاطرات را در بیاورد، بگذارد در سی‌دی پلیر و هی ریپیت را بزند وقتی تمام می‌شود. تا باز یکی بنشیند در سرم، تماشا کند و مویه کند و مویه‌اش مثل آب شور از این سوراخ‌های سرم که می‌گویند چشم‌اند و حالا نمی‌خواهمشان، بریزند بیرون.

آهنگ را، همان را، می‌کشم عقب تا به خودم دروغ بگویم.
چه دفاع مسخره‌ای!

به خودم می‌گویم: با چه می جنگی؟ با این آب‌های شوری که سیل راه می‌اندازند یا نبودنش و بودن یک تنها زیر آن سقف؟

 نمی‌دانم. من حتی نمی‌دانم چه طور باید کنار آمد که مجبور به جنگ نشد.

آب‌های شور را اجازه‌ی جاری شدن نمی‌دهم.

بغض گلویم را می چسبانم به گردنم.

از پله‌ها بالا می روم و می‌روم داخل.
تن من خودش تشنه است، دنبال یک آغوش آشنا می‌گردد؛  گوش‌هایم عادت ندارند وقتی چشمانم این جا را دیدند، طنین نازک و آهنگین صدایت را به شنیدن ننشینند...

چه قدر دل تنگ است این خانه.
بوی عطر عودی که حالم را دگرگون کند،
بوی عطر چای به مشام من نمی‌رسد.

چه صدای غیرقابل تحملی شده است این صدای مرغ و خروس‌ها در حیاط.

چه حیاط سوت و کوری شده است.

همه چیز دست نخورده باقی مانده است.

از این خانه فراری ام. یاد خاطراتم مرا زیر خروارها درد مدفون می کند.

یادم می آید آن روزها چه قدر حالمان بد بود. وقتی دیگر حالت بد نبود همه‌مان دور تا دور این خانه نشسته بودیم و ساعت ها در سکوت زل زده بودیم به در و دیوار خانه‌ات.

انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کار نداشتیم جز آن خانه برای نشستن دور تا دورش و غرق شدن در غم بزرگ نداشتنت.

چه قدر نبودی و بودنت نبود. 

تا مرز جنون و کفر پیش رفتم...کار من شده بود نشستن و فکر کردن و سوال پرسیدن از خدا که چرا؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.