نمیدانم تو کیستی که میآیی و پرسکوت نظاره گر می شوی و میروی.
نمیدانم واقعا به استناد آن چه آمار میگوید از آمریکایی؟!:))
نمیدانم میدانی یا نه،
پرچونه اساس این خانه را گذاشته و بیچون دیگری آباد کرده...
فقط برای تویی که نمیشناسمت گفتم! من ناشناختهها را بیشتر از آشنایانم میشناسم انگار.
بیچون نو شدهاست و این نوشتهها به تاریخ پیوستهاند.
بیچون، bichoun.blog.ir شدهاست!
بیا ناشناخته!
نظرات این پست فعال است، مگر دیوار سکوت شکستی اگر نیامدی!
هنس فری را چپاندهام در گوشهایم و مسئلهی فیزیک حل میکنم!
یکی از آهنگها تمام میشود و یکی دیگر شروع میشود.
ناگهان گویی که زمان را به عقب کشیده باشی، هجوم حجم زیادی از تصاویر و صداها و حتی بوهای آشنا به دست کشیدن از کاری که میکنم و رفتن به عالمی دیگر وادارم میکنند.
انگار که صدای گذشتهها آمده باشد ؛ که گذشتههای بازنگشتنی شنیدنی شده باشند...
میبینمشان، میشنومشان...
انگار که همراهی نوای ضربِ انگشتان نوازنده روی پوست تنبک
با ضربِ کتک قاشق، پشت پوست سفت انار
و همگامی زخمههای تار
با پایین ریختنِ دانههای انار، توی ظرف،
دوباره شنیده شود...
حتی انگشتها قرمز شود و رنگِ هوا سیاه و سفید شود که مثل فیلمهای قدیمیِ چارلی چاپلینی، از سفید و سیاهی فضا بشود اسمش را گذاشت گذشته!
بعد بابا انگار که سرش را کرده باشد توی پلیر و شنیده باشد باز این نوا را، اعتراض کند به پارانوییدیات* و به قولِ معروفِ خودش سیاهکاری نغمه و ناهماهنگیش با آنهمه شیرینی و قرمزی انار و شیرینی و قرمزی زندگی!
بعدهم صدای ما ریز بشود، قدهامان کوتاه شود، لُپهامان وَر بیاید دوباره و پاهامان مثل آهوهای کوچک، یکجا بند نشدن بگیرد که بپریم و بچرخیم دورش و انگشتهای قرمزِ ناخنکزده به ظرف انار و باری فرو رفته در بینی را بمالیم به شلوارِ سفیدمان و بگوییم: بابا! شـــــــــــــاده...! و کش بدهیم این کلمهی "شاد" را؛ آنقدر که لبخندِ بابا کش بیاید تا لپهامان و ماچِ آبدارِ کشدارش، ثانیهها زمان را در لذتش سرگردان کند.
تمام میشود... به یکباره انگار که فیلم با موسیقی متنش به پایان میرسد. بیاختیار دستم کشیده میشود و میکشمش به اول تا از ابتدا نواخته شود نوایش و خوانده شود شعرِ غمگینش.
فیلم میشود فیلم رنگیای که افتاده در لیوان چای، قهوهای! هوا چاییای میشود که میشود حدس زد این فیلم مال عصر چاییات بوده، عصر چاییاتِ زندگی من!...
بابا که سینی پر از انار را دست مامان میبیند، میآید نوارش را پیدا میکند و میگذارد بخواند؛ با آنکه مامان حالاها میگوید: بابا اصلا با صدای این بندهخدا (به قول امروزمان) حال نمیکرده!
جلوی چشمانم پدیدار میشود حتی کمفهمی دختران کوچکش که دل به ضرب آهنگِ یک تصنیف اناری داده بودند و لبخند رضایت بابا از اناری بودن زندگی حتی با صدای دوستنداشتنی خوانندهی آوازِ تصنیف برایش.
فیلم میرود جلوتر و چاییایتش تا حدودی محو میشود، صداهامان کمی درشتتر، قدهامان کمی بلندتر، سرهامان کمی پایین تر شدهاند اما لُپهامان و قرمزی انار به قوت خود باقیاند!
انار در دستان مادر کتک خورده است و نوار از افتاده تر شدن سر دخترها دیگر شنید نمیشود اما انگار بابا برعکسِ قبلش جویان نوایش در زمان است...
فیلم تمام میشود و لیستِ آهنگهای پلیر هم انگار به آخر میرسد و حسِ اشتیاق حل مسئلهی نویسنده هم ته میکشد! میرود در یخچال را باز میکند و از میان انارها سه تاشان را مثلاً سوا میکند و میآورد قاچ میکند و منتظر میشود مامان و بابا و دخترها بیایند که مامان بنشیند پشت سینی انار و همگی بعد از مدتها گرد شوند دورش و او قاشق بگیرد دستش که زخمههای زده شده برتارِ آن آهنگِ نهفته در سر همهمان دوباره از ضربش نواختن گیرد که البته کمی هم، هم را نگاه کنیم...
بعد ناگهان آغاز شود تارنوازی آشنایی و در پسِ آن صدای خش داری که میخواند:
به رهی دیدم برگ خزان
پژمرده ز بیداد زمان
کز شاخه جدا بود...
مادر انار را بیندازد در ظرف و چشمان پدر گرد شود و برق بزند و دخترها با اشتیاق به شنیدن بنشینند... همه چیز عوض شده باشد اما انار ها قرمز مانده باشند، همان اندازه!
*پارانویا: همان بس که بدانید بدبینی و منفی نگری دارد شخصیت پارانویید.
پینوشت:
- انارها همان رنگند... اما زندگی نیزهم آیا؟!!
- عکس از خودِ منه بابا!
-تصنیف خزان و آرزو از آلبوم خزان و آرزوی زندهیاد ایرج بسطامی...( لینک دانلود انشاءالله در آینده.)
با همهی بی سر و سامانیام،
باز به دنبال پریشانیام
طاقت فرسودگیام هیچ نیست
در پیِ ویران شدنی آنیام
آمده آن لحظهی توفانیام
دل خوش گرمای کسی نیستم
آمدهام تا تو بسوزانیام
آمدهام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانیام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانیام
خوبترین حادثه میدانمت
خوبترین حادثه میدانیام
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیرزمانی است که بارانیام
حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام
محمدعلی بهمنی
-حرف بزن، حرف بزن...
-من مالِ مقاومتم. تو بچرخ تا دنیارو بچرخونم!
-صدای قدم های راهیان کاروان اربعین هر لحظه بیش تر می شود....
برمشامم می رسد بوی آن روزها که پدر رفت و چند روز بعدش تو نیامدی تنها از دست رفتهی من...
دردکشیده ی من! فدای سینهی سوخته ات نفس های من.
دست علمدارِ آن کاروان به حج رفته بر سینهات، انجا نفس بکش، فارغ از درد چیزی به نام ریه...سینهی من میسوزد. نیست خاموشی اما!
قدیم تر ها یک چیزی بود، فکر می کنم چوب خدا می گفتندش، خیلی درد داشت...
به این شاید بگویند بینیِ جزغاله شده یا پوزه ی به خاک مالیده شده.
بله، همینی که روی صورتم آویزان است همان بینی جزغاله و پوزه ی مالیده به خاک است!
گمان کنم بدجور شکست خوردهی این واژه هایی شده ام که بر صفحه به بازیشان گرفتم.
یک عمر بنشینی و بازی یک عده تماشا کنی. ببینی چه طور یک به یک می بازند و بازهم پا در این بازی می گذارند و بخندی! بخندی به این سودای دیوانه کنندهای که مثل قرص های روان گردانِ حالا هجومِ اوهامی غیر واقعی به ذهن این موجود ضعیف و پرادعا را باعث می شود، همه را برلب پرتگاه می برد و پرتشان می کند به قعر خاموش یک حس.
قعر و عمق درهای که از یک حس است، مالِ یک حس است اما به واقع زندانیست برای اجبار بازندگانِ بازی به یک کارِ توسری زنِ احساسِ مذکور! به یک کاری به مشقت جان کندن؛ برای حبس احساسِ بردایره ریخته شده و بازی شده در اتاقکی به نامِ فراموشی در سرِ پرسودای انسان بازندهی نفهم!
یک عمر بنشینی به بی ثباتی و کوری و احساس گسیختگی این آدم ها بخندی و آن قدر شعار بدهی که هرگز به مخیلهی میکروبِ کفِ دستت هم خطور نکند که روزی تو هم غرقهی این بحر شوی...
بعد یک روزِ سردِ پاییزی متوجه نبود همان به قمار بر دایره ریخته شده بشوی و پریشان شوی و سرگردان، صندوقچههای انبار شده در اتاق بغلیِ فراموشی در سرت را زیر و رو کنی و عاقبت بنشینی بزنی بر سر که واویلا از این خندههای متمسخرانه که سر به باد داد!
پریشان شوی، متوجه شوی سرد است، بگردی دنبال آن گرما و رد آن را در خاطرات بیابی که روزی، یک جایی وقتی خیلی داغ بودهای در دستان کس دیگری جاش گذاشتهای...
و حالا سرد باشد و پای احتیاج بیاید وسط و فاش بشود دلیل آن همه سربرباد دادن های فرهادگونه و جنون وارِ سقوط کنندگان دره ی احساس...فاش شود آن "احتیاج"ـی که آدم های به ظاهر آدمِ سرتاپا شعار ادعای داشتن آن فقط نسبت به یک یگانهی واحدِ مخلوق دارند.
حالا سرد است، ترکهی انارِ خشک شده ای که خیس بوده و خیسی رویش یخ بسته، بی چاره یخ کرده، مثل من!
احساسِ من ترکه ی انار خوردهاست.
بیچاره کتک خورده است.
می خواهم برایش دل بسوزانم شاید کمی گرم شود. دلم را هم میان این شلوغی پیدا نمی کنم!...
-درستش این است که بگویم: دلم برایت تنگ نشده...درستش این است اما این جا چه چیز درست است که این یکی بشود؟
- حالِ من به هم میخورد از این نسبتهای دل ریش کنی که به احساس های کودکانه و خام و زشتتان می دهید.
بیا اسیدای معدههامونو رو مغزامون بالا بیاریم!
به جای اینکه اینهمه دلامون بسوزه، یه کم عقلامون بسوزه،
دیوونه شیم تا شاید دست از موش و گربه بازی برداریم و
عوضِ گند زدن با این عقلِ خرابکار، دلمون که تنگ میشه،
بیایم سراغِ هم، دست بندازیم دورِ گردنِ همدیگه...
دیوونه بازی دربیاریم.
اون قدر خل شیم که عقدهی همهی دستورای عقلمونو خالی کنیم رو دستای هم و...
گرم شیم...
+قهر کردهم! بچه بازی!
+مقامِ امن و میِ بیغش و "رفیقِ شفیق"...گرت مدام میسّر شود، زهی توفیق!
+آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست؟...وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست؟
+خستهم از این عقلِ خسته...من میخوام جنون بگیرم...خواجه امیری بود!؟
+خل و چل!!
نمی دونم چند تا عالم توی سر من هست!
می دونم عالم کلمات عالمیه...
عالمی که فقط حرفــه... حروفی که به هم می پیوندند، می شن کلمات و بعدهم جمله ها و مصراع ها در وصف و مدح یا توضیح چیزی. چه قدر این پیوندها می تونن متفاوت و گاهی حتی نقیض هم باشن. خشک و ظاهری و یک بُعدی یا پر از ایهام و استعاره و استفهامات عمیق که آدم رو از حدود و گیرودار و بندِ ظواهر و دنیای مادی پرِ پرواز بده و بعدهم اوج بده و انسان با همین کلمات و مفاهیمی که ساخته می شن از این پیوندهای آگاهانه و پر پرده و چندبُعدی به تعالی برسه، روحشو بکشونه به مرز آسمون هفتم.
می گن خلقت خدا هرگوشه ش یه دریاست، یه آسمونه برای پرواز.
می شه هرکی برای رسیدن خودش یکی رو انتخاب کنه. من مجنون این عالمی ام که شاعری این چنین خلقش می کنه.
استعداد خلقت بهترین چیزی می تونه باشه که از خدا به آدم رسیده باشه.
خلاصه که دنیای پرآهنگ و موزون اشعارِ این شعُرا با این که گوشه ای از این دنیای حروف و زبان انسانیه، یه دنیاست!
و در انتها و مخلص کلام این که دعوتید به خوندن یک شعر... از همون هایی که یکی رو پرِ پرواز می ده و یکی رو زنجیرِ اسارت...
خطِ خون
درختان را دوست می دارم
که به احترام تو قیام کرده اند،
شفق، آینه دار نجابتت،
و فلق محرابی،
که تو در آن
نماز صبح شهادت گزارده ای.
در فکر آن گودالم
که خون تو را مکیده است
هیچ گودالی چنین رفیع ندیده بودم
در حضیض هم می توان عزیز بود
از گودال بپرس!
شمشیری که بر گلوی تو آمد
هر چیز و همه چیز را در کائنات
به دو پاره کرد:
هر چه در سوی تو: حسینی شد
و دیگر سو: یزیدی.
اینک ماییم و سنگ ها
ماییم و آب ها
درختان، کوهساران، جوی باران، بیشه زاران
که برخی یزیدی
و گرنه حسینی اند.
خونی که از گلوی تو تراوید
همه چیز و هر چیز را در کائنات، به دو پاره کرد!
در رنگ!
اینک هر چیز، یا سرخ است
یا حسینی نیست!
آه، ای مرگ تو معیار!
مرگت چنان زندگی را به سُخره گرفت
و آن را بی قدر کرد
که مُردنی چنان،
غبطهی بزرگ ِ زندگانی شد!
خونت
با خون بهایت - حقیقت -
در یک طراز ایستاد.
و عزمت، ضامن ِ دوام ِ جهان شد
- که جهان با دروغ می پاشد -
و خون تو امضای "راستی" است ؛
و ستیزه با ناراستی.
(ادامهی شعر در ادامهی مطلب...)
ادامه مطلب ...ناقص خواندت. دستش را گذاشت روی پایش و آمیخته با آهِ نفسِ خستهاش، ناقص خواندت و گمان کنم دستش گرفتی که برخاست.
آن قدر کاملی که نامت نقص برنمیدارد... مگر ماه ناقص میشود وقتی "مه" بخوانندش؟!
ماه کامل بنی هاشم بیدست و بازو بودنش مگر بیبالِ پروازش میکند؟ مگر زمینگیرش میکند؟
بیتابِ تشنهلبی که لحظات را میشمارد از این حجاب تن رها شود و تشنگی راهش سد نکند...
چه شود عطشان ببری، سر ببری لبِ فرات این تنِ زمینگیر را؟ چه شود بُکُشی؟ شاید کمی کاسته شود از ثقلت این غم سنگین؟
آقا!
آمدم بگویم:
تشنه ام.
تشنهی یک دنیا!
سر تا به پا آسمانی بودی، دنیا نبود...
خواستم بیایم سطرها سیاه کنم و بگویم و بگویم از این دردها.
زنهار که دردت ثقیل بود، امانِ درد گرفتنِ دل نمیداد. امان تشنگی نمیداد.
فدای ترک لب عطشانت،
عطشان بینالحرمینم، هوایی زینبیه و جویان راه حرم جدتان.
الامان! العطش یا سقا! العطش!
نزدیک من که هستی، اکسیژن کم میشود. آن قدر حجم کربن دی اکسیدِ روشناکُشات بالاست که انگار دستی دور گلویم حلقه شده باشد، به تقلا میافتم برای فرار...
خفه میشوم از این هوای بودنت.
سنگینی... سایهات هم حتی این روزها آن چنان سنگین و وحشتناک است که هراسناک دنبال سایهات میکنم، مبادا کمی نزدیک بیایی.
قبل تر ها چیزی کم بود. میان این جماعت چیزی کم بود که وقتی میانشان مینشستی و بر میخاستی این کاستی پر میشد.
اکسیژنِ این جمعیتِ "عوام" بودی... همین درک ناکنندههای سمی را میگویم.
هرجا که اکسیژن کم میآوردم و حالم از این همه گازِ سمی دگرگون میشد و تاب از کف میدادم، محتاجانه با چشمانم به دنبالت میگشتم.
بعدهم نفسها به سینه هجوم میآوردند.
اگر دل نمیتپید برایت، سینه بارها مینشست و برمیخاست.
...
ماه هاست بس که میان این گازهای احساس کُش نفس کشیدهام، عادت کردهام.
به نبودنت عادت کردهام.
چه شدهای؟ گم شدهای، میان این جمع گم شدهای.
نه! گم بودهای...تو از همان اول هم روشناکُش همین گازها بودی.
گم بودی و سینه به اشتباه پی ات می گرفت که این روزها سرفه می کند.
...
خیلی وقت پیشها جایی خواندم:
مدت هاست مجازی می خندیم،
مجازی شادیم،
مجازی عاشق می شویم،
مجازی هم دیگر را دل داری می دهیم!!
اما...
واقعی تنهاییم،
واقعی درد می کشیم،
و...
واقعی از عشق های مجازی لطمه می بینیم...
به قول عزیزی جای آنست که آبِ دیده بریزیم؛ اما حقیقت این است.
حرف من فقط همین هاست، مجازیت!
...
از این مجازیَت فراریام، همان اندازه که از تو و توها...
مدت هاست منتظر بهانهای برای خاموش شدنم.
تلخیاش اینجاست که میبینم به تنهایی باید به این راه ادامه بدهم
بدون حتی یک مولکول اکسیژن که گرچه دل برایش نمیتپد، سینه بارها برایش مینشیند و بر میخاهد.
تلخیاش اینجاست که آن چنان افتادم از این یادنداشتن و بیتفاوتیهایتان، که روزهاست در تلاشم برای برخاستن.
روز بازگشتی خواهد بود؟! نمی دانم...
پینوشت:
دبیر زیست میگفت: طرف همین گازِ مسبب مرگ خاموشِ خاک بر سر بوده.
خودِ خودِ لاکردارِ بیمروتش!!...
تو فکرش را بکن...
مثلاً در یک روز سرد پاییزی، یک مامانِ پردرد، دردش بگیرد و سه هفته زودتر برود بچه های مثلنیاش را از بریزد وسط این دنیای پر مثلاً...
فکرش را بکن گفته باشند بچه هایت دوتا قول اند!
به اصطلاح تحصیل کردههای دکترش: دوقلو!
گفته باشند یک دختر و یک پسر دماغو.
آن وقت موقع پیاده شدنشان گندش دربیاید که چه قدر این مثلاً تحصیلکردههای دکترش، مامانهای دهه پنجاهی را دست کم میگیرند؛ که به شان سه تا قول دختر را دو تا متشکل از یک دختر و یک پسر گفته بودند که مبادا مامانِ پردرد دهه پنجاهیِ تحصیلکردهی خیلی دکترتر از اینها بنشیند آن وسط دودستی بکوبد بر سر که:
چرا پســـ ـعر نه؟!!!...
بعد ساعت یازده و 22 دقیقه ی ظهر، رستم زاد* بشوند این سه تا... دوتا رستم را دربیاورند و همان گیــــــــــری که مثلا متخصصها و دستگاههایشان ندیده بودندش، بازهم دیده نشود و گیر کرده باشد تهِ آن دنیا! آن وقت، وقتی این پرستار کور بیاید در دنیا را ببندد و عالم را از این روشنای عالم تاب ! محروم کند، روشنا صدایِ خوشش را در گلو بیندازد و کوری پرستار از شنیدن این صدا شنوایی شود...
یعنی تو فکرش را بکن یک قولِ رستمةی گیــــــــر که از همان اول هم همینقدر کمرنگ بود، با 3 دقیقه تاخیر !!! یازده و بیست و پنج دقیقهی ظهرِ سی امین روز ماه مهر نقنقش این دنیا را پر کند...
حالا تو فکرش را بکن مثلاً این روشنای پرچون و پرچونه آن قدر نقنقش پیشرفت و پرورش داشته بوده باشد که بنشیند یکسری علامات که حرف میگویندشان را به هم بچسباند و بکندشان کلمات. بعدهم جملهها بنویسد در وصف عجیب غریب آمدنش...
و حالا مثلا 29 مهر بشود ملال آورترین روز مثلنی سالش.
فکرش را بکن این همه سال از گیر کردنش گذشته باشد و هنوز پر از گیر و گور باشد.
تو فکرش را بکن حالا دلش موفقیت بخواهد، خوب بودن بخواهد، حداقل به اندازه ی انگشتان دستش آغوش گرم بخواهد، مامان دهه پنجاهی بدون کمردرد بخواهد، مهربانی بخواهد، خدا بخواهد و دنیا نخواهد.
وقتی از یک شبانه روز کم تر به ساعاتش مانده باشد و تو هر لحظه که می گذرد، ناامید و ناامیدتر شوی، بیش تر از همه از خودت، از همه چیزت، از توانایی هایی که همیشه زیر سوال اند با آن که بی عیب اند، از بودنت...
دو چیز است:
یا ...
یا مرگ و نیست شدن به سان قول های داستان های فردوسی که نیستیشان به دست رستم بود و داستانشان هفت خوان نام گرفته بود.
داستان ما نه، این طور نیست. سه خوان است که دو خوان را باید بگذری و به خوان سوم که رسیدی، سومی را که کشتی، نفسش را غرورش را، کم فهمی هایش را که نیست کردی، رستم می شوی...
هل من رستمٍ ینصُرنی؟
پینوشت:
*اوایل انقلاب عملِ سزارین را "رستم زاد" می گفتند؛ چرا که در شاهنامه آمده هنگام تولد رستم، سیمرغ پهلوی مادر رستم را شکافته است...
برای جلوگیری از استفاده ی اصطلاحات خارجکی گفتند سزارین نگویید و بگویید رستم زاد!
از پشت شیشهی ماشین به بیرون نگاه میکنم؛ بر خلاف انتظارم، نگاهم به خانههای غریبی بر میخورد.
نمی پرسم کجا میرویم.
میترسم. از رسیدن میترسم.
شنیدن اخبار ظهرگاهی رادیو ایران حوصلهام را سر میبرد. چهقدر میخواهند بگویند سوریه حالش خوب است؟ مگر بدتر از این هم هست؟
همهی اهالی ماشین مشتاقانه گوش میدهند و این فقط منم که میخواهم زبان اخبارگو سوراخ شود تا جای تلفظ سوریه سوت بکشد. نمیتوانم دستور بدهم خاموشش کنید؛ ناچار هنس فری را میچپانم زیر روسری و می کنمشان توی گوشهایم.
صدایش را تا آنجا که میشود، بلند میکنم و با انگشتانم فشارشان می دهم تا درحد توان، منافذِ نفوذ صدای ریز اخبارگو را مسدود کنم.
نیمساعتی گذشتهاست و نمیخواهم سرم را بالا بگیرم تا با خانههای آشنایی رو به رو شوم که حضور در محلهشان را گواهی دهند...تا من باز دیوانه شوم، از چشمهایم آب شور بیاید و یکی در سرم بنشیند، سیدی خاطرات را در بیاورد، بگذارد در سیدی پلیر و هی ریپیت را بزند وقتی تمام میشود. تا باز یکی بنشیند در سرم، تماشا کند و مویه کند و مویهاش مثل آب شور از این سوراخهای سرم که میگویند چشماند و حالا نمیخواهمشان، بریزند بیرون.
آهنگ را، همان را، میکشم عقب تا به خودم دروغ بگویم.
چه دفاع مسخرهای!
به خودم میگویم: با چه می جنگی؟ با این آبهای شوری که سیل راه میاندازند یا نبودنش و بودن یک تنها زیر آن سقف؟
نمیدانم. من حتی نمیدانم چه طور باید کنار آمد که مجبور به جنگ نشد.
آبهای شور را اجازهی جاری شدن نمیدهم.
بغض گلویم را می چسبانم به گردنم.
از پلهها بالا می روم و میروم داخل.
تن من خودش تشنه است، دنبال یک آغوش آشنا میگردد؛ گوشهایم عادت ندارند وقتی چشمانم این جا را دیدند، طنین نازک و آهنگین صدایت را به شنیدن ننشینند...
چه قدر دل تنگ است این خانه.
بوی عطر عودی که حالم را دگرگون کند،
بوی عطر چای به مشام من نمیرسد.
چه صدای غیرقابل تحملی شده است این صدای مرغ و خروسها در حیاط.
چه حیاط سوت و کوری شده است.
همه چیز دست نخورده باقی مانده است.
از این خانه فراری ام. یاد خاطراتم مرا زیر خروارها درد مدفون می کند.
یادم می آید آن روزها چه قدر حالمان بد بود. وقتی دیگر حالت بد نبود همهمان دور تا دور این خانه نشسته بودیم و ساعت ها در سکوت زل زده بودیم به در و دیوار خانهات.
انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کار نداشتیم جز آن خانه برای نشستن دور تا دورش و غرق شدن در غم بزرگ نداشتنت.
چه قدر نبودی و بودنت نبود.
تا مرز جنون و کفر پیش رفتم...کار من شده بود نشستن و فکر کردن و سوال پرسیدن از خدا که چرا؟