بی‌چون

بی‌چون

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون...
بی‌چون

بی‌چون

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون...

هر دومون دستامون خالیه...

چه قد من این تیتراژ "دودکش"و از همه‌شون بیش‌تر دوووس دارم:

مث کوه پشت و پناه همیم؛

ولی هر دومون دستامون خالیه

باید جای من باشی تو زندگی،

بفهمی نداری چه بد حالیه

زندگی خیلی سخت شده، بی‌رحم‌تر از همیشه‌ای شده که من می‌دیدم.

یه عده هر روز، هر ساعت هم‌قد من و تو پول رو پول می‌ذارن و از سیری نمی‌دونن چی کار کنن با پولاشون.

یه عده‌ام آرزوشونه خوردن یه غذای درست و حسابی، یه لباس تمیز و اندازه، یه جای گرم، یه سقف!

آرزوها خیلی پوچ شدن...این‌همه عشقای الکی که دم به دم از آدمای اطرافمون سر می‌زنه، عشق از آدما سر نمی‌زنه...اما الآن ه دیقه هوس می‌کنن می‌شن عاشق فلانی یه دقه بعد نگاشم نمی‌کنن. شبا تو رخت‌خواب به چه آرزوهایی می‌خوابیم ما...اون وقت، اون طرف دنیا یه عده بی‌گناه که بی‌هیچ جرمی اسیر دست آدمایی اند که هیچی ازشون کم ندارن، چه آرزوهایی اونا دارن...

حالم از این سیری به هم می‌خوره.

بچه‌تر که بودم همیشه به بابام می‌گفتم من که بزرگ شم می‌رم لبنان و فلسطین بجنگما! از الآن خودتون‌و آماده کنین! بچه‌تر که بودم با شنیدن داستانای دفاع مقدس غیرتی می‌شدم. آرزو می‌کردم ای کاش منم می‌تونستم تو پس گرفتن سرزمینم، هویتم نقشی داشته باشم. اما الان انگاری تبش خوابیده! ملیت من زیر سواله. تو کشور خودم نشسته‌م، نشستیم و همه از ملیتمون، هویتمون فرار می‌کنیم، ما خودمون‌و فروختیم...

بچه‌تر که بودم، بچه بودم! دل بزرگی داشتم، بزرگ‌تر که شدم، دل‌کوچیک تر شدم...

پی‌نوشت: همین‌جوری اومد و نوشتم، نمی‌دونم چه طور از آب دراومده، من که حوصله ندارم دوباره از سر تا تهش و بخونم!

امیدوارم!

نمی‌دانم چه بلایی به سرمان  می‌آید! به حال همیشگی خود نیستم. لحظاتی به قول معروف خودمان سیب‌زمینیِ سیب‌زمینی، لحظاتی هم دیوانه از افکاری که به هیچ و پوچ می‌مانند و به حقیقت تبدیل شدنشان را فقط می‌شود به خواب دید!

گاهی خیال‌باف و گاهی مظنون و گمان‌بر، گاهی هم در آرزو...آرزوی این که این ظن و گمان‌ها ظن و گمانی بیش نباشند...

گاهی وقت‌ها خیلی دلم از بی‌پروایی‌ام در دوست داشتنش می‌گیرد. نه از او، از خودم. این‌که نتوانی به کسی حقیقت ماجرا را بگویی...و هرگاه لب باز می‌کنی خود او سرکوبت کند.

این روزها گاه ناامید و گاه امیدوارم. نا امید از بازگشت و امیدوار  به آینده. آینده‌ای که نبود او نه در کنارم و نه در افکارم به آینده امیدوارم کند!

امیدوارم. امیدوار به یک سکون؛ سکون که نه، تقابل و پای داری "دیگری" و در پی آن آرامش در مقابل تنش این روزها. آن دیگری که به قول سحر رخ ننموده است. دل من به بودنش گواهی می‌دهد. همانی که دل همه به بودنش و روزی پدیدار شدنش از افق های روشن گواهی می‌دهد. برای مجنون شاید آن لیلی باشد که در جوانی‌اش دلش برد و برای فرهاد، شیرین...اما برای من همان "دیگری" است...این‌قدر انسان‌گونه و زمینی فکر نکن...ما هم‌دیگر را دوست خواهیم داشت به شرط آن‌که همان بالا بالایی دوستمان بدارد. تا به‌حال از خودت پرسیده‌ای چرا همه‌ی ظالمان آیین و پروردگاری ندارند یا اگر دارند آن‌قَدر افراطی‌ دارند که لطافت آن را درک نکرده‌اند؟ چرا این سوال را این‌گونه از خودت نمی‌پرسی که چرا وقتی خدایی بالای سرمان نباشد خودخواهیمان گوش فلک را کر می‌کند...دوست نمی‌داریم و دوست داشته‌نمی‌شویم...چون او دوستمان ندارند. خیلی ساد ه است. وقتی او دوستمان بدارد، با این‌که باز هم فقط به خودمان و خودمان می‌اندیشیم اما راه بهتری برای رسیدن به خودمان  پیدا می‌کنیم...یاد می‌گیریم با دوست داشتن زنده‌ایم! آن‌گاه بدون ملاک و هدف و راه دوست می‌داریم...

به همین خاطر است که هم‌چنان در موضع خود ایستاده ام و می‌گویم انسانی زمینی را دوست دارم...

اگه بشه...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

که چون غرق است در بی‌چون!

مولوی یه شعر خیلی زیبایی داره که در عین این‌که به اسارت عشق معشوقش اشاره می‌کنه، ویرانگری اون‌و هم خیلی زیبا بیان می‌کنه

توضیح بیش‌تر نمی‌دم چون شعر خودش گویاس

 :

چه دانستم که این سودا مرا زین‌سان کند مجنون

دلم را دوزخی سازد، دو چشمم را کند جیحون

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید،

چو کشتی‌ام در اندازد میان قـُلزمِ پرخون

زند موجی بر آن کشتی که تخته‌تخته بشکافد

که هر تخته فرو ریزد ز گردش‌های گوناگون

نهنگی هم برآرد سر، خورَد آن آب دریا را،

چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون*

چو این تبدیل‌ها آمد، نه هامون ماند و نه دریا

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون!

 

جلال‌الدین محمد بلخی...مولوی

 

پی‌نوشت:

*هامون به معنای بیابونه...تا چندی پیش خودمم نمی‌دونستم!

- این شعر به نام "چه‌دانستم" به‌صورت تصنیفی در آلبومِ ناشکیبا با صدای همایون شجریان منتشر شده... تو ادامه‌مطلب گذاشته‌م برا دانلود...حس خوبی رو همیشه برام میاره...برم می‌گردونه به خودم یه جورایی.

- برین به‌ این‌جا...برا من که خیلی جالب بود! 

ادامه مطلب ...

الهی! العفو

یا عَظیمَ المَن! گناه آورده ام
غافرُ التَوب! اشتباه آورده ام

لا تُؤدِّبنی، خودم شرمنده ام
تازه قلبم را به راه آورده ام

عُدّتی فی کُربَتی! دلخسته ام
من جوانیِ تباه آورده ام

صاحِبی فی شِدّتی! من را مران
رو به سوی باراله آورده ام

أینَ عَفوُک؟ أینَ سِترُک؟ یا جَمیل!
نامه ای غرق گناه آورده ام

قاضیُ الحاجات، خَیرُالحاکمین!
رو به ربِ دادخواه آورده ام

یا أنیسَ الذّاکرین و یا بَصیر!
اشک توبه از نگاه آورده ام

یا حَلیم و یا کَریم و یا غَفور!
خلوتی، تار و سیاه آورده ام

هارِبٌ مِنکَ إلَیکَ، یا اله!
من به سوی تو پناه آورده ام

وَاصرِف عَنی سَیّدی الأسواء، حفیظ!
وَاقضِ عَنَّ الدَین، آه آورده ام

یا غیاثَ المُستغیثین! ربّنا!
یک زبان عذر خواه آورده ام

لا تُخَیِّبنی،أنا العَبدُ الحُسین
گریه بر این پادشاه آورده ام

 

منبع:
nooredelha.blogfa.com

بشکنی یا نه فرو ریخته‌است!

گاهی وقت‌ها، وقتی درسکوت خود تصمیم می‌گیرم، همه‌چیز بهتر می‌شود. هم برای من، هم برای تنهایی‌ام.

سکوت من سکوتی نیست که از درماندگی‌ام برآمده‌باشد...از جوش و خروش درونم می‌آید.

چه‌گونه؟ خیلی ساده است...نه خیلی هم ساده نیست. وقتی در تنش باشی و سعی در آرام نگه داشتن ظاهرت داشته‌باشی، انگار سخت‌کوش‌تر از فرهاد سنگ‌تراش درحال کوه‌کندنی.

وقتی فکر می‌کنی کسی نداری، از کوه کندن هم درمی‌مانی اما وقتی یک "جز خدا" پشت آن جمله می‌گذاری و تبدیلش می‌کنی به "کسی نداری جز خدا" تبر را انگار از فرهادهم محکم‌تر بر کوه فرود می‌آوری.

اما وقتی نمی‌دانی او را داری یا نه، نمی‌دانی باید تبر را فرود آورد یا نه!

گاه‌گاه یک انسان را از دست می‌دهم...

این چند روز هم از همان گاه‌ها بودند و چه سخت و توان‌فرسا بودند...پست خصوصی‌ام برای او بود...عادت وبلاگی‌ام بود هروقت دوستی تبر را دستم می‌داد و می‌فرستادم کوه‌کنی، یک پست خصوصی به نیابت از او می‌گذاشتم...گرچه رمز آن برای همه‌ی دوستان وبلاگی‌ام علنی بود و مطلب آشکار! این‌بار اما این دوست را 3 نفر جز من خواندند! غریبانه به‌پایان می‌رسانمش...با سه نفر! گرچه من او را به‌پایان نمی‌برم؛ می‌دانم، یقین دارم روزها و حتی ماه‌هاست تمامم کرده‌است. اسم او را هم می‌نویسم کنار همان هشت نفر...شدند نه‌تا!

این بارهم در سکوت خود یا بهتر است راست بگویم، در سکوت او تصمیم می‌گیرم...بعد از تصمیمی که او برایم گرفته‌است. حالا دیگر پس از تمام کردن 9 تا خوب می‌دانم چه‌وقت است که کسی به اتمام نزدیکم می‌کند...وقتی او سکوت می‌کند.

وقتی او سکوت می‌کند خوب می‌فهمم از من خسته شده‌است. از همیشه در دسترس بودنم، از همیشه به‌فکر او بودنم. گاهی از خودم می‌پرسم: تو دوستانت را چه می‌بینی؟!! اما به‌جوابی نمی‌رسم؛ مگر می‌شود آدمی 9 نفر را عاشقانه دوست بدارد؟ اگر نمی‌شود و عاشق نمی‌شوم پس این چه‌گونه دوستی پای‌داری‌ست که این‌گونه روی خودم پا می‌گذارم درحالی که می‌دانم این هم روزی تمام می‌شود؟ از همین جاهاست که به جوابی نمی‌رسم. من یا عاشقم یا دوست...با این اوصاف هیچ‌کدام! گزینه‌ی هیچ‌کدام گرچه هیچ‌گاه در جواب این سوال یافت نمی‌شود، جواب من است!

حالا او روی من، روی احساسم، روی چیزی که دیگران از من دیده‌اند، روی حرف‌هایمان، روی همه‌چیز پا گذاشته‌است...به دیگران فکر نمی‌کنم؛ گرچه هرلحظه به افکار دیگران درباره‌یمان فکر کردم و شاید این قاتل نهمین پیمان من است. از قاتلان آن نه قاتلش!

چه آسان و بی‌دغدغه سکوت می‌کند و چه عاجزانه حرف‌هایم را فرو می‌خورم...

او، همه‌ی آن هشت نفر و چندین هزار آدمی که به‌جمع آن‌ها خواهندپیوست، هرگز چون من حرفی را فرو نمی‌خورند، به سختی من سکوت نمی‌کنند...راحت‌تر از هرچه همه‌چیز را فراموش می‌کنند و به باد می‌سپارند.

شاید بعدها او هم مانند همان 8 نفر بگوید حاضر نشدی غرورت را زیرپا بگذاری اما این بار من تاریخِ حرف‌هایمان را دارم، حرف‌هایی که همه‌شان را من آغاز کردم و او در سکوت فقط مرا نگاه کرد...دیگر چه غروری؟

خدا نگهدارت ای روزی دوست!

برای همه‌ی دوستانم

دوست من...

ای دوست من، من آن نیستم که می نمایم. نمود پیراهنی ست که به تن دارم-پیراهنی بافته زجان که مرا از پرسش های تو و تو را از فراموشی من در امان می دارد.آن "من"ی که در من است، ای دوست، درخانۀ خاموشی ساکن است و تا ابد- همان جا می ماند؛ ناشناس ودر نیافتنی.

من نمی خواهم هر چه می گویم باور کنی و هرچه می کنم بپذیری- زیرا سخنان من چیزی جز صدای اندیشه های تو و کارهای من چیزی جزعمل آرزوهای تو نیستند.

هنگامی که تو می گویی "باد به مشرق می وزد،" من می گویم "آری به مشرق می وزد"؛ زیرا نمی خواهم تو بدانی که اندیشۀ من در بند باد نیست، بلکه در بند دریاست. "تو نمی توانی اندیشه های دریایی مرا دریابی" و من هم نمی خواهم که تو دریابی.می خواهم در دریا تنها باشم.

دوست من، وقتی که نزد تو روز است، نزد من شب است؛ با این همه من از رقص روشنای نیمروز بر فراز تپه ها سخن می گویم، و از سایۀ بنفشی که دزدانه از دره می گذرد: زیرا که تو ترانه های تاریکی مرا نمی شنوی و سایش بال های مرا بر ستارگان نمی بینی- و من گویی نمی خواهم تو ببینی یا بشنوی. می خواهم با شب تنها باشم.

 

هنگامی که تو به آسمان خودت فرا می شوی من به دوزخ خودم فرو می روم- حتی درآن هنگام تو از آن سوی مغاک بی گذر مرا آواز می دهی "همراه من، رفیق من،" و من در پاسخ تو را آواز می دهم "رفیق من، همراه من،" – زیرا من نمی خواهم تو دوزخ مرا ببینی. شراره اش چشمت را می سوزاند و دودش مشامت را می آزارد. و من دوزخم را بیش از آن دوست می دارم که بخواهم تو به آنجا بیایی. می خواهم در دوزخ تنها باشم.

تو به راستی و زیبایی و درستی مهر می ورزی ، و من از برای خاطر تو می گویم که مهرورزیدن به این ها خوب و زیبنده است. ولی در دل خودم به مهر تو می خندم. گرچه نمی خواهم تو خنده ام را ببینی. می خواهم تنها بخندم.

دوست من، تو خوب و هشیار و دانا هستی؛ یا نه ، تو عین کمالی- و من هم با تو از روی دانایی و هشیاری سخن می گویم. گرچه من دیوانه ام. ولی دیوانگی ام را می پوشانم. می خواهم تنها دیوانه باشم. دوست من، تو دوست من نیستی، ولی من چگونه این را به تو بفهمانم؟ راه من راه تو نیست، گرچه باهم راه می رویم، دست‌دردست.

جبران خلیل جبران

تا اشاراتِ نظر نامه‌رسان من و توست...

نشود فاشِ کسی آن‌چه میان من و توست 
 تا اشارات نظر، نامه‌رسان من و توست

 گوش کن، با لبِ خاموش سخن می گویم 
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست 

 روزگاری شد و کس مردِ رهِ عشق ندید 
 حالیا! چشم جهانی نگران من و توست 

گرچه در خلوتِ رازِ دلِ ما، کس نرسید 
 همه‌جا زمزمه‌ی عشقِ نهان من و توست 

 گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه 
 ای بسا باغ و بهاران که خزانِ من و توست 

 این‌همه قصه‌ی فردوس و تمنای بهشت 
 گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست 

 نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
 هر کجا نامه‌ی عشق است، نشان من و توست 

سایه! ز آتشکده‌ی ماست فروغ مه و مهر 
 وه ازین آتش روشن که به جان من و توست

ه‍ـ.الفـ. سایه

:::هوشنگ ابتهاج:::

تو را من چشم در راهم...

اگه فقط یه روز دیگه مونده باشه از دنیا...

بازآی...

تو را نادیدن ما غم نباشد...که در خیلت بِه از ما کم نباشد

تو را غمِ چه باشد؟ غم ما چرا؟!

:|||

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.