بی‌چون

بی‌چون

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون...
بی‌چون

بی‌چون

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون...

مقتـول له شده!

نشسته‌بود روی مبل، جلوی تلویزیون؛ یک پایش را انداخته‌بود روی پای دیگرش، روی میز و تخمه می‌شکست. به ظاهر مشغول تماشای تلویزیون بود امّا در هپروت سیر می‌کرد. نیشش باز شد، آن هم کج! دوساعتی می‌شد که زیر نظر داشتمش، در این عالم نبود انگار. نیشش که کج باز شد، مطمئن شدم چیزی‌اش شده، فکری به سرم زد. جلو رفتم و یک‌هو خودم را پرت کردم کنارش، روی مبل. یک سانتی متر تکان خورد و انگشتش با تخمه‌ای که در دست داشت، رفت توی دماغش! تا به خودش بیاید، پایم را زدم زیر پایش و از روی میز انداختمشان؛ بعد هم در صورتش از خنده منفجر شدم! قیافه‌اش دیدنی شده‌بود، با یک دست در بینی روی پاهایش خم شده‌بود! گرچه این صحنه و این حالت شاید بیش‌تر از یک ثانیه به طول نینجامید؛ امّا همان یک ثانیه و جاخوردنش دیدنی بود.

با اکراه دستش را روی صورتش کشید و گفت:

- چی کار می‌کنی؟!چرا مث آدم نمی‌شینی؟ این چه وضع خندیدنه، هر چی آب دهن تو عمرت قورت داده‌بودی، خالی کردی رو من...

آرام دستم را گذاشتم روی دهانش. ولش می‌کردم، کل صحنه را توصیف می‌کرد که من چه‌ها کرده بودم و بعد از آن می‌رسید به اخلاق زشت من و تربیتم و ربطش می‌داد به اجدادم؛ بعد هم می‌دیدی سر از این درآورد که کوروش وقتی هخامنشیان را بنیان‌گذاری کرد، بازهم دستش را در دماغش فرو کرد یا نه!

دستم را پس زد و معترضانه سرم داد کشید که:

- چرا این‌جوری می‌کنی؟ بی‌تربیت! تو کشتیش...متوجه‌ای؟ تو...

اخم‌هایم در هم رفت، صدایم را بالا بردم و گفتم:

- دیوونه شدی...چی‌چی‌و من کشتم؟

بدون هیچ حرفی بلند شد و از روی مبل بلندم کرد و من با فاجعه‌بارترین صحنه‌ی عمرم روبه‌رو شدم...

پی‌نوشت:

- سوم شخص مفرد (او) شخص خودم بود!!!

- متوجه معضل اجتماعی اصلیم شدم...اونم درست سر همین کلاس والیبالِ بعدازظهرانه...مثل یک سوسکِ له شده روی مبل>>>انزوا طلبی!!!
باید این طلب‌و تو خودم بکشم...این انزوا طلبی‌و! 

 

جان‌بازی عشاق

نشسته‌است.
نزدیکش می‌شوم...
قدم‌های پرشتابم فرصت درنگ نمی‌دهند...
از کنارش می‌گذرم و او نشسته‌است، پرصبر و منتظر...
آن‌قدر آرام است که انگار می‌کنی انتظار دردش نیست، جزئی از وجود اوست.

یک‌لحظه نگاهش می‌کنم

چفیه‌ای روی دوشش سنگینی می‌کند.
چفیه سنگین است؛
حتا اسمش!
آن‌قدر که اجازه‌ی برخاستن و برداشتن قدم‌های پرشتاب به او نمی‌دهد تا مثل من فرصت درنگ هم به او دست ندهد.
چفیه‌ای که بودنش نشان از بودن اوست، نشان از نام و نشان اوست.
چفیه‌ای که رنگ سفیدش از ناپیدایی هوایی برای نفس کشیدن، رنگ همان هوایی شده‌است که بمب‌های شیمیایی رنگشان کرد، خاکستری رنگشان کرد.

همان بمب‌های شیمیایی که خنده از لبانش ربود.
همان بمب‌های شیمیایی که سر سنگین از سودای پروازش را روی گردنش خم کرد. 

از ماسک روی صورتش همه‌چیز مشهود است.
به اشتهاد شهید نشدنش و شاهدبودن این قدم‌های پرشتابمان.
بی‌آن که نشسته باشد روی آن صندلی انتظار چرخ‌دار یا آن چفیه‌ی سنگین برجایش بدارد، از ماسکِ روی صورتش همه‌چیز معلوم است.
از ماسک روی صورتش مشهود است هر لحظه و هر نفس تا شهادت می‌رود.
از ماسک روی صورتش معلوم است این هوا، هوای این‌جا و این روزها را نمی‌تواند به آسودگی در سینه فروکشد.
معلوم است در هوای نفس‌های ما نفسش بریده.  

شعرهای حافظ را گاهی پرستشگرانه می‌ستایم.
او هم گویی حافظ می‌داند، حافظ می‌خواند...
او حافظ می‌فروشد! در جعبه‌ای که رویش نوشته‌اند فال.
من اما، از او می‌گذرم...
بی‌آن که فالی از او در دست گرفته باشم!

چشمانش پر از دردند،
با این‌که چشمانش از این‌همه نادیدنی که این‌روزها دیده‌می‌شوند، زیر کلاهش به ناپیدایی پناه برده‌اند،
با این‌که نمی‌بینمشان،
می‌دانم لب‌ریز از دردند.. 

سید! از فرزندان مولایم باشی یا نباشی، سید منی، آقای منی...این‌جا چه می‌کنی؟ با ما چه می‌کنی؟
از تو گذر کرده‌ام...
سید! نفس‌هایم خجالت می‌کشند...از گذشتم از تو خجالت می‌کشند. از گذشت تو تا گذشت من یک زمین و آسمان فاصله است...
بیا و پادشاهی کن، بیا و هوا را پر از دم خود کن تا خجالت نکشند این نفس‌ها. بگذار زنده بماند این سرسوزن وجدانِ گم شده زیر سجده‌های پر از روی و ریا... به همان خدایی که به انتظار گماشته‌ات قسم...
بیا و خوبی کن! نباش این‌جا، قدرت را نمی‌دانیم.
پاهایت که راه نمی‌برند و سینه‌ات هم که نفس‌ها را پس میزند... فرق تو با فال‌فروش‌های دیگر زمین تا آسمان است...تو را با فال‌فروشی چه کار است؟

در این دیار خالی از یاران‌سفر کرده‌ات، هوا کم است، جان می‌دهیم، پیوسته در بازی با جانیم...تو هم جان بازی...ما کجا، بازی تو کجا؟!

جان‌بازی عشّاق نه چون بازی دهر است...
مردی اگرت هست، کنون وقت نبرد است!

پی‌نوشت:
- داغ فالِ نخریده تا ابد روی این دل می‌ماند...چه کنم با این داغ!
- امشب دلم هوایی زینبیه‌ست...

نژاد، نجاد یا نجات؟! مسئله این‌است!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چه‌گونه مورچه‌های برده اربابان خود را سرنگون می‌کنند؟!

تابستان هر سال در شمال شرق ایالات متحّده،‌ شاهد جنگی تن به تن در میان تنه‌ی درختان بلوط و شاخه‌های توخالی درختان هستیم. مورچه‌های سیاهی موسوم به مورچه‌های  "پروتوموگناتوس آمریکانوس" * به لانه‌های کوچک مورچه‌های "تمنوتوراکس" حمله می‌کنند و نوزادان این مورچه‌ها را که هم‌چون مروارید سفیدی می‌درخشند به غارت می‌برند.

مورچه‌های غارت‌شده هم‌راه مهاجمان به لانه‌ها انتقال می‌یابند و در آن‌جا رشد کرده و به عنوان برده به خدمت گرفته می‌شوند و کارهایی از قبیل تغذیه و مراقبت از اربابان تنبل خود و هم‌چنین مراقبت از نوزادان آن‌ها را نیز بر عهده می‌گیرند.

دانشمندان معتقدند  از آن‌جایی که این مورچه‌ها دیگر امیدی به زنده ماندن و تولیدمثل ندارند، هرگونه سرکشی و نافرمانی را به نفع خود نمی‌بینند. "توبیاس پامینگر" از دانشمندان زیست‌شناسی دانشگاه یوهانس گوتنبرگ آلمان در این‌باره می‌گوید: «این مورچه‌ها یک روند روبه‌زوالی را طی می‌کنند و روز به‌ روز به مرگ نزدیک‌تر می‌شوند."

چیزی که بیش‌تر از همه توجّه پامینگر و هم‌کارانش را به دنبال داشت، رفتار موذیانه و زیرکانه‌ی برخی از این مورچه‌های برده بود. به نحوی که دیگر از اجرای فرمان‌های اربابان خودسر  باز می‌زدند و دیگر در خدمت مورچه‌های نوزاد نبودند و شرایط را طوری رقم می‌زدند که به مرگ آن‌ها بینجامد. ر برخی مواقع، گروهی از این مورچه‌ها نیز دست به شورش زدهو در نبردی سهمگین تمامی دست و پاهای مورچه‌های جوان را قطع می‌کردند.

مطالعات صورت‌گرفته در چهار ایالت شمال شرقی ایالات متّحده حاکی از این است که 60 درصد مورچه‌های نوزادی که مورچه‌های برده، مراقب از آن‌ها را برعهده دارند، شانسی برای زنده‌ماندن ندارند و خواهند مرد و این خود حاکی از سرکشی و شورش مورچه‌های برده است.

از آن‌جایی که مورچه‌های برده دیگر شانسی برای زنده ماندن برای خود نمی‌بینند دست به شورش زده و با ازبین‌بردن نوزادان مورچه‌های رقیب سعی در کاهش جمعیّت آن‌ها می‌کنند تا بتوانند از این طریق شانس زنده‌ماندن خویشاوندان خود را افزایش دهند و در پایان آقای پامینگر پس از صرف پنج‌سال مطالعه و تحقیق بر روی این مورچه‌ها عنوان می‌کند: «تنها درسی که می‌توان از این ماجرا گرفت این است که مقاومت هیچ‌گاه بی‌نتیجه نخواهد ماند.»

__________________________________________________

به‌نظر من این ساده‌ترین و بی‌ربط‌ترین نتیجه‌ای بود که می‌تونست بگیره!!

حس عجیبی نسبت به این مورچه‌ها دارم...موجودات مفلوک و امیدواری که تمام سعیشون و می‌کنند از اون‌جایی که زورشون می‌رسه ضربه رو بزنن.

آفرین دارن! من اگه بودم تسلیم شده‌بودم...ولی خب کسی چه می‌دونه؟ آدما خیلیاشون تو عمل انجام‌شده که قرار می‌گیرند، یه موجودات مقاوم و سرسختی می‌شند که به قول شیخ اجل خودمون مادر پیر دهر نزاده! شاید منم برای نجات اقوام و نسلم که شده دست به این‌چنین کاری می‌زدم!

به نظرم این معجزه ست! معجزه که نه البته، از نشانه‌های عظمت و جلال خداست...چه آفرینش زیبایی داره این خالقِ خلّاق!

این متن‌و تو مجله‌ی دانشمند خوندم. مجله‌ی دانشمند واقعاً مجله‌ی جّذابیه...خودم تایپش کردم، منم که تایپم ماشالا داره، اگه هزار جور غلط مثل همیشه توش مشاهده می‌شه، طبیعیه!

پی‌نوشت:

*Protomognathus americanus

-دیگر این‌که منبع این متن، مجله‌ی دانشمند، ماه‌نامه‌ی مرداد 1392 است. احتمال می‌رود کپی‌برداری بدون ذکر منبع اشکال شرعی داشته باشد! (البته اگر جای دیگر منتشر نشده باشد.) 

بر جفای خار هجران...

دیشب است...نمازم را مثل یک بچه ی خوب، سر وقت و با حواس جمع (لا امکان له!) خوانده‌ام. حالا پاهایم را جمع کرده‌ام در دلم و با دستانم بغلشان کرده‌ام. نشسته‌ام روی تختم، رو به روی پنجره، مجله‌ را دردستم گرفته‌ام و گوشی ام را رو به رویم گذاشته ام.

هی الکی مجله را ورق می‌زنم...اگر شمرده بودم، ده‌هزار باری این کار را تکرار کرده‌ام اما اگر درباره‌ی جلد مجله حتی از من بپرسی، تصویر یک گوشی با صفحه‌ی خاموش برایت می‌کشم...اگر از مطالب بپرسی، باز از آن گوشی می‌نویسم، اگر از آخر مجله و تصویر جلد هم بپرسی، همین!

اعصابم خرد می‌شود، گوشی را بر می‌دارم، می‌خواهم بروم سراغ آن پیام‌هایی که من برایش نوشته‌ام و بی‌جواب مانده‌اند. اما نمی‌روم سراغشان. فقط زیر لب با عصبانیت به خودم و این که بازهم نتوانسته‌ام جلوی خودم را بگیرم، چند فحش کوچک و بی‌مزه که به مورچه‌ی مرحومِ له شده‌ی زیر فرش هم بگویی، انگاری که لطیفه برایش گفته باشی، زنده می‌شود و با دستان کوچکِ له شده‌اش دلش را می‌گیرد و می‌خندد، زیر لب نثار خودم می‌کنم!

اعصابم خیلی خرد می‌شود، با حرص انگشتم را روی همان دکمه‌ی آشنای پردرد فشار می‌دهم و گوشی بی‌چاره از هوش می‌رود...با این‌حال آرزو می‌کنم من هم بشوم یک بی‌چاره تا از هوش بروم و مجبور نباشم انتظار را تحمل کنم.

از کلمه‌ی انتظار خجالت می‌کشم، از بی‌تابی و بی‌صبری خودم، از منتظرانِ او...

با صدای نه‌چندان گوش نواز و صد چندان گوش‌خراشی که از این وسیله‌ی بی‌چاره و بی‌اختیار با فشار انگشت من روی دکمهی خاموشش بلند می‌شود، حالم دگرگون می‌شود. دلم می‌خواهد بکوبم بر سر ثانیه‌های فلک‌زده و بی‌فکری‌های خودم.

دلم می‌خواهد از طناب محبت‌های بی‌منت و در انتظار بازگشت همان آشنای بالایی سُر بخورم، بیفتم در پیروزی آخرین امتحان و خلاص شوم از این دغدغه‌های شکست‌ناپذیر که دارند مرا مغلوب خود می‌کنند...اما نه! به خودم می‌گویم، این هم می‌توانست آخریش باشد، تو خودت بخواهی، همه‌چی حل شده‌است...طنابش که در دستان توست، چرا لفتش می‌دهی؟ دلت را هم‌راه کن!

دلم...آه از این دل! دلم سنگین نیست، پر نیست از او، اشباع از هوای درسودای او بودن نیست...پر است از همان‌هایی که به فکرشان گوشی را جلوی خودم علم می‌کنم و تا صبح زُل می‌زنم به آن! این یعنی همان خالیت (خالی بودن!!). خیلی سبکم، نمی‌توانم بیایم پایین...حالا می‌خواهم مثل بچه‌ی نق‌نقویی که بستنی‌اش آب شده و از چوب بستنی، سُر خورده و به نااصطلاح آب شده رفته رو زمین، به‌قول بنده‌خدایی عر بزنم...تمام سعیم در عر زدن را به‌‌کار می‌گیرم اما اشک‌هایم خشک شده‌اند...با صدا و بی‌اشک گریه می‌کنم.

یک‌دفه کسی بی‌اجازه می‌پرد وسط چارچوب درِ بازِ افکارم که حالا غُر هم شده و خوب بسته نمی‌شود و دستش را با تمام قدرت روی کلید چراغ افکارم فشــــــار می‌دهد. اول از او می‌رنجم اما بعد می‌فهمم انگار او همان کورسو و به قولی نورسوی "امید" را روشن کرده است...اعضای کابینه‌ی دولت قبل را به سرعت برق اخراج می‌کنم! این‌جا، در افکار من 2500 دولت روی کار آمده‌اند تا به‌حال، امید است این یکی گل به سرم کند.

نگاه آخری به گوشی می‌اندازم، مجله را پرت می‌کنم روی تخت و می‌آیم بیرون، شامم را می‌خورم و بعد هم می‌نشینم کنار دست بابا، معاون شرکتش بشوم، سه کار اساسی را بر دوشم می‌گذارد. با سر، "اطاعت قربان"ـی به‌جا می‌آورم و بی‌پروا و بی‌دغدغه می‌پرم بیرون از اتاق. همه‌ی سی‌دی‌هایش را از کشوهای کتاب‌خانه‌ می‌کشم بیرون و همه را بغل می‌کنم می‌برم به اتاق و می‌ریزم وسط. صدای اعتراض مگسی بلند می‌شود، اعتنا نمی‌کنم و به مامان می‌گویم مامان مگس‌ها را دست‌به‌سر کن، خودم جمعشان می‌کنم دیگر...

معاونت و ساعت‌ِکاری‌ام که تمام می‌شود، دسته‌جمعی می‌نشینیم جلوی تلویزیون! نیم‌ساعت بعد، خاموشی اعلام می‌شود...درحالی که ملافه را تا زیر چانه‌ام بالا کشیده‌ام، گوشی را با تردید برمی‌دارم و روشنش می‌کنم، هیچ جوابی نرسیده. یک عالمه در فکرم حرف می‌زنم و آخرش هم برایش می‌نویسم شب به‌خیر!...

و این صدای رسیدن دو پیام با هم است که وحشت زده‌ام می‌کند از آن که ازصدایش، صدای اهل خانه هم، در رخت‌خواب بلند شود!

معنی جوابش را نمی‌فهمم، دوجمله‌ی کوتاه در جواب آن انشاهایی که تحویلش دادم، آن‌هم بی‌ربط...می‌دانم چرا، چون نمی‌فهمد مرا...نمی‌داند در این ذهن پریشان چه می‌گذرد. با غم‌هایم و شادی‌هایم، با جنسشان آشنا نیست و این در حالی‌ست که بر خلاف او، من تصور می‌کنم چه‌قدر خوب می‌شناسمش...احساس می‌کنم سال‌ها کنار او بوده‌ام و با او هم‌صحبت...حس عجیب من به او دیوانه‌ام می‌کند وقتی نمی‌توانم بفهمم از کجا می‌آید یا حتی چه هست و دلیلش چیست. از همین ابهام است که هم‌چنان در جای خود درجا می‌زنم! نه گفته‌ام به کسی و نه خواهم گفت و نه می‌توانم. برای در امان ماندن از تصورات بیهوده‌ای که از ذهن نزدیک‌ترینم هم که برآید، سال‌ها با من فاصله دارد...با این وجود من چه‎‌گونه می‌توانم جلوی این احساس مبهم بایستم یا حتی در کنارش قدم بزنم وقتی همه‌جوره خلع صلاح شده‌ام؟

او همیشه حرفی برای گفتن ندارد و من هم برعکس، انگار در نقطه‌ی مقابل او ایستاده‌ام...با وجود کم حرفی و کم‌رنگی همیشگی‌ام در اجتماع، انگار اگر ساعت‌ها روبه‌رویش بنشینم و حرف بزنم، تمام نخواهم شد و تمام نخواهند شد این حرف‌هایم!

در افکارم، در پیدا نبودن پایان این احساس غوطه می‌خورم با این وجود که ساعتی پیش به او گفته‌ام هر چیز پایانی دارد و این بار خودم می‌خواهم این یکی را به پایان ببرم...

شب به نیمه رسیده‌است و من به این فکر می‌کنم که چه‌قدر اسم زینب را دوست دارم. با تردید او را صدا می‌زنم تا یک‌بار دیگر به آوای آهنگینش گوش کنم...بی‌چاره زینب که از خواب پریده‌است! خواهر من...!

پی‌نوشت:

-حافظ در مورد این چیزها بشم گفت:

باغبان گر پنج روزی صحبتِ گل بایدش،

بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش

ای دل! اندر بند زلفش از پریشانی منال؛

مرغ زیرک چون به دام افتد، تحمل بایدش!

-خواب عجیب و غریبی دیده‌ام. آن قدر عجیب که از گفتنش ترس دارم. یک علامت واضح در آن بود که تعبیرش را پس از گشتن فراوان بالاخره یافتم...تعبیرش در یک جمله اگر بخواهم بگویم این است که این دنیا را به من می‌دهند!

-پر حرفم! خودم خوب می‌دانم!

تظاهر در تحاجر!

در جستجوگر تصاویر گوگل این کلمه رو سرچ کنین:

Ashura

حالا عکسا رو ببینین، خودتون عمق فاجعه رو می‌بینین...

جز عکس‌هایی از این قبیل تو صفحه‌ی اول چیزی مشاهده می‌کنین؟:

 

آره دیگه، اینه مراسم عاشورای ما، فقط قمه زنی؟ ببین چه جوری افکار عمومی تخریب می‌شه که یه اروپایی در طی شصت سال عمری که از خدا می‌گیره از ده‌هزار کیلومتری کلمه‌ی "اسلام" رد نمی‌شه...

حالا تشریف بیارین ادامه‌مطلب لطفاً! 

ادامه مطلب ...

غم اگر به کوه گویی، بگریزد و بریزد...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بیا فرار کنیم از تمام آدم‌ها...

بیا فرار کنیم از تمام آدم‌ها...
بیا فرار کنیم از دنیایی که در آن، عشق را با قلم های سربی می‌نویسند.
بیا فرار کنیم از دنیایی که مجنونش را از روی داستان‌های تحریف‌شده‌ی قرن‌ها رنگ می کنند.
بیا فرار کنیم از دنیایی که می‌توان همه چیزش را با پول خرید؛ حتی بی‌ستونش را.
بیا فرار کنیم از دنیایی که در آن حرف را با دود می نویسند، قهر را با پول می‌خرند و عشق را با رقم‌هایی که تعداد دایره‌های توخالیِ مقابلش بیش‌تر است، معاوضه می‌کنند.
تو را به هر که می پرستی، بیا از این‌جا فرار کنیم.
نمی‌دانم به کجا...
هرجا برویم، جز این‌جا؛ که ارزش آدم‌ها در آن، به تعداد سندهایی ست که نامشان در آن است و عشق را تنها می‌توان از گنجه‌ی خاطرات هفتاد ساله‌ها بیرون کشید.
بیا، شاید به آن‌سوی زمین برویم؛ هر چند می‌دانم این‌ها به آن‌جا هم م‌ آیند و از خسرو تندیس عشق می‌سازند...

پی‌نوشت:
با اجازه‌ی استاد...محل تدریس: جیکـــ جیکـــ مستـــون