بی‌چون

بی‌چون

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون...
بی‌چون

بی‌چون

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون...

بر جفای خار هجران...

دیشب است...نمازم را مثل یک بچه ی خوب، سر وقت و با حواس جمع (لا امکان له!) خوانده‌ام. حالا پاهایم را جمع کرده‌ام در دلم و با دستانم بغلشان کرده‌ام. نشسته‌ام روی تختم، رو به روی پنجره، مجله‌ را دردستم گرفته‌ام و گوشی ام را رو به رویم گذاشته ام.

هی الکی مجله را ورق می‌زنم...اگر شمرده بودم، ده‌هزار باری این کار را تکرار کرده‌ام اما اگر درباره‌ی جلد مجله حتی از من بپرسی، تصویر یک گوشی با صفحه‌ی خاموش برایت می‌کشم...اگر از مطالب بپرسی، باز از آن گوشی می‌نویسم، اگر از آخر مجله و تصویر جلد هم بپرسی، همین!

اعصابم خرد می‌شود، گوشی را بر می‌دارم، می‌خواهم بروم سراغ آن پیام‌هایی که من برایش نوشته‌ام و بی‌جواب مانده‌اند. اما نمی‌روم سراغشان. فقط زیر لب با عصبانیت به خودم و این که بازهم نتوانسته‌ام جلوی خودم را بگیرم، چند فحش کوچک و بی‌مزه که به مورچه‌ی مرحومِ له شده‌ی زیر فرش هم بگویی، انگاری که لطیفه برایش گفته باشی، زنده می‌شود و با دستان کوچکِ له شده‌اش دلش را می‌گیرد و می‌خندد، زیر لب نثار خودم می‌کنم!

اعصابم خیلی خرد می‌شود، با حرص انگشتم را روی همان دکمه‌ی آشنای پردرد فشار می‌دهم و گوشی بی‌چاره از هوش می‌رود...با این‌حال آرزو می‌کنم من هم بشوم یک بی‌چاره تا از هوش بروم و مجبور نباشم انتظار را تحمل کنم.

از کلمه‌ی انتظار خجالت می‌کشم، از بی‌تابی و بی‌صبری خودم، از منتظرانِ او...

با صدای نه‌چندان گوش نواز و صد چندان گوش‌خراشی که از این وسیله‌ی بی‌چاره و بی‌اختیار با فشار انگشت من روی دکمهی خاموشش بلند می‌شود، حالم دگرگون می‌شود. دلم می‌خواهد بکوبم بر سر ثانیه‌های فلک‌زده و بی‌فکری‌های خودم.

دلم می‌خواهد از طناب محبت‌های بی‌منت و در انتظار بازگشت همان آشنای بالایی سُر بخورم، بیفتم در پیروزی آخرین امتحان و خلاص شوم از این دغدغه‌های شکست‌ناپذیر که دارند مرا مغلوب خود می‌کنند...اما نه! به خودم می‌گویم، این هم می‌توانست آخریش باشد، تو خودت بخواهی، همه‌چی حل شده‌است...طنابش که در دستان توست، چرا لفتش می‌دهی؟ دلت را هم‌راه کن!

دلم...آه از این دل! دلم سنگین نیست، پر نیست از او، اشباع از هوای درسودای او بودن نیست...پر است از همان‌هایی که به فکرشان گوشی را جلوی خودم علم می‌کنم و تا صبح زُل می‌زنم به آن! این یعنی همان خالیت (خالی بودن!!). خیلی سبکم، نمی‌توانم بیایم پایین...حالا می‌خواهم مثل بچه‌ی نق‌نقویی که بستنی‌اش آب شده و از چوب بستنی، سُر خورده و به نااصطلاح آب شده رفته رو زمین، به‌قول بنده‌خدایی عر بزنم...تمام سعیم در عر زدن را به‌‌کار می‌گیرم اما اشک‌هایم خشک شده‌اند...با صدا و بی‌اشک گریه می‌کنم.

یک‌دفه کسی بی‌اجازه می‌پرد وسط چارچوب درِ بازِ افکارم که حالا غُر هم شده و خوب بسته نمی‌شود و دستش را با تمام قدرت روی کلید چراغ افکارم فشــــــار می‌دهد. اول از او می‌رنجم اما بعد می‌فهمم انگار او همان کورسو و به قولی نورسوی "امید" را روشن کرده است...اعضای کابینه‌ی دولت قبل را به سرعت برق اخراج می‌کنم! این‌جا، در افکار من 2500 دولت روی کار آمده‌اند تا به‌حال، امید است این یکی گل به سرم کند.

نگاه آخری به گوشی می‌اندازم، مجله را پرت می‌کنم روی تخت و می‌آیم بیرون، شامم را می‌خورم و بعد هم می‌نشینم کنار دست بابا، معاون شرکتش بشوم، سه کار اساسی را بر دوشم می‌گذارد. با سر، "اطاعت قربان"ـی به‌جا می‌آورم و بی‌پروا و بی‌دغدغه می‌پرم بیرون از اتاق. همه‌ی سی‌دی‌هایش را از کشوهای کتاب‌خانه‌ می‌کشم بیرون و همه را بغل می‌کنم می‌برم به اتاق و می‌ریزم وسط. صدای اعتراض مگسی بلند می‌شود، اعتنا نمی‌کنم و به مامان می‌گویم مامان مگس‌ها را دست‌به‌سر کن، خودم جمعشان می‌کنم دیگر...

معاونت و ساعت‌ِکاری‌ام که تمام می‌شود، دسته‌جمعی می‌نشینیم جلوی تلویزیون! نیم‌ساعت بعد، خاموشی اعلام می‌شود...درحالی که ملافه را تا زیر چانه‌ام بالا کشیده‌ام، گوشی را با تردید برمی‌دارم و روشنش می‌کنم، هیچ جوابی نرسیده. یک عالمه در فکرم حرف می‌زنم و آخرش هم برایش می‌نویسم شب به‌خیر!...

و این صدای رسیدن دو پیام با هم است که وحشت زده‌ام می‌کند از آن که ازصدایش، صدای اهل خانه هم، در رخت‌خواب بلند شود!

معنی جوابش را نمی‌فهمم، دوجمله‌ی کوتاه در جواب آن انشاهایی که تحویلش دادم، آن‌هم بی‌ربط...می‌دانم چرا، چون نمی‌فهمد مرا...نمی‌داند در این ذهن پریشان چه می‌گذرد. با غم‌هایم و شادی‌هایم، با جنسشان آشنا نیست و این در حالی‌ست که بر خلاف او، من تصور می‌کنم چه‌قدر خوب می‌شناسمش...احساس می‌کنم سال‌ها کنار او بوده‌ام و با او هم‌صحبت...حس عجیب من به او دیوانه‌ام می‌کند وقتی نمی‌توانم بفهمم از کجا می‌آید یا حتی چه هست و دلیلش چیست. از همین ابهام است که هم‌چنان در جای خود درجا می‌زنم! نه گفته‌ام به کسی و نه خواهم گفت و نه می‌توانم. برای در امان ماندن از تصورات بیهوده‌ای که از ذهن نزدیک‌ترینم هم که برآید، سال‌ها با من فاصله دارد...با این وجود من چه‎‌گونه می‌توانم جلوی این احساس مبهم بایستم یا حتی در کنارش قدم بزنم وقتی همه‌جوره خلع صلاح شده‌ام؟

او همیشه حرفی برای گفتن ندارد و من هم برعکس، انگار در نقطه‌ی مقابل او ایستاده‌ام...با وجود کم حرفی و کم‌رنگی همیشگی‌ام در اجتماع، انگار اگر ساعت‌ها روبه‌رویش بنشینم و حرف بزنم، تمام نخواهم شد و تمام نخواهند شد این حرف‌هایم!

در افکارم، در پیدا نبودن پایان این احساس غوطه می‌خورم با این وجود که ساعتی پیش به او گفته‌ام هر چیز پایانی دارد و این بار خودم می‌خواهم این یکی را به پایان ببرم...

شب به نیمه رسیده‌است و من به این فکر می‌کنم که چه‌قدر اسم زینب را دوست دارم. با تردید او را صدا می‌زنم تا یک‌بار دیگر به آوای آهنگینش گوش کنم...بی‌چاره زینب که از خواب پریده‌است! خواهر من...!

پی‌نوشت:

-حافظ در مورد این چیزها بشم گفت:

باغبان گر پنج روزی صحبتِ گل بایدش،

بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش

ای دل! اندر بند زلفش از پریشانی منال؛

مرغ زیرک چون به دام افتد، تحمل بایدش!

-خواب عجیب و غریبی دیده‌ام. آن قدر عجیب که از گفتنش ترس دارم. یک علامت واضح در آن بود که تعبیرش را پس از گشتن فراوان بالاخره یافتم...تعبیرش در یک جمله اگر بخواهم بگویم این است که این دنیا را به من می‌دهند!

-پر حرفم! خودم خوب می‌دانم!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.