قدیم تر ها یک چیزی بود، فکر می کنم چوب خدا می گفتندش، خیلی درد داشت...
به این شاید بگویند بینیِ جزغاله شده یا پوزه ی به خاک مالیده شده.
بله، همینی که روی صورتم آویزان است همان بینی جزغاله و پوزه ی مالیده به خاک است!
گمان کنم بدجور شکست خوردهی این واژه هایی شده ام که بر صفحه به بازیشان گرفتم.
یک عمر بنشینی و بازی یک عده تماشا کنی. ببینی چه طور یک به یک می بازند و بازهم پا در این بازی می گذارند و بخندی! بخندی به این سودای دیوانه کنندهای که مثل قرص های روان گردانِ حالا هجومِ اوهامی غیر واقعی به ذهن این موجود ضعیف و پرادعا را باعث می شود، همه را برلب پرتگاه می برد و پرتشان می کند به قعر خاموش یک حس.
قعر و عمق درهای که از یک حس است، مالِ یک حس است اما به واقع زندانیست برای اجبار بازندگانِ بازی به یک کارِ توسری زنِ احساسِ مذکور! به یک کاری به مشقت جان کندن؛ برای حبس احساسِ بردایره ریخته شده و بازی شده در اتاقکی به نامِ فراموشی در سرِ پرسودای انسان بازندهی نفهم!
یک عمر بنشینی به بی ثباتی و کوری و احساس گسیختگی این آدم ها بخندی و آن قدر شعار بدهی که هرگز به مخیلهی میکروبِ کفِ دستت هم خطور نکند که روزی تو هم غرقهی این بحر شوی...
بعد یک روزِ سردِ پاییزی متوجه نبود همان به قمار بر دایره ریخته شده بشوی و پریشان شوی و سرگردان، صندوقچههای انبار شده در اتاق بغلیِ فراموشی در سرت را زیر و رو کنی و عاقبت بنشینی بزنی بر سر که واویلا از این خندههای متمسخرانه که سر به باد داد!
پریشان شوی، متوجه شوی سرد است، بگردی دنبال آن گرما و رد آن را در خاطرات بیابی که روزی، یک جایی وقتی خیلی داغ بودهای در دستان کس دیگری جاش گذاشتهای...
و حالا سرد باشد و پای احتیاج بیاید وسط و فاش بشود دلیل آن همه سربرباد دادن های فرهادگونه و جنون وارِ سقوط کنندگان دره ی احساس...فاش شود آن "احتیاج"ـی که آدم های به ظاهر آدمِ سرتاپا شعار ادعای داشتن آن فقط نسبت به یک یگانهی واحدِ مخلوق دارند.
حالا سرد است، ترکهی انارِ خشک شده ای که خیس بوده و خیسی رویش یخ بسته، بی چاره یخ کرده، مثل من!
احساسِ من ترکه ی انار خوردهاست.
بیچاره کتک خورده است.
می خواهم برایش دل بسوزانم شاید کمی گرم شود. دلم را هم میان این شلوغی پیدا نمی کنم!...
-درستش این است که بگویم: دلم برایت تنگ نشده...درستش این است اما این جا چه چیز درست است که این یکی بشود؟
- حالِ من به هم میخورد از این نسبتهای دل ریش کنی که به احساس های کودکانه و خام و زشتتان می دهید.
بیا اسیدای معدههامونو رو مغزامون بالا بیاریم!
به جای اینکه اینهمه دلامون بسوزه، یه کم عقلامون بسوزه،
دیوونه شیم تا شاید دست از موش و گربه بازی برداریم و
عوضِ گند زدن با این عقلِ خرابکار، دلمون که تنگ میشه،
بیایم سراغِ هم، دست بندازیم دورِ گردنِ همدیگه...
دیوونه بازی دربیاریم.
اون قدر خل شیم که عقدهی همهی دستورای عقلمونو خالی کنیم رو دستای هم و...
گرم شیم...
+قهر کردهم! بچه بازی!
+مقامِ امن و میِ بیغش و "رفیقِ شفیق"...گرت مدام میسّر شود، زهی توفیق!
+آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست؟...وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست؟
+خستهم از این عقلِ خسته...من میخوام جنون بگیرم...خواجه امیری بود!؟
+خل و چل!!
نمی دونم چند تا عالم توی سر من هست!
می دونم عالم کلمات عالمیه...
عالمی که فقط حرفــه... حروفی که به هم می پیوندند، می شن کلمات و بعدهم جمله ها و مصراع ها در وصف و مدح یا توضیح چیزی. چه قدر این پیوندها می تونن متفاوت و گاهی حتی نقیض هم باشن. خشک و ظاهری و یک بُعدی یا پر از ایهام و استعاره و استفهامات عمیق که آدم رو از حدود و گیرودار و بندِ ظواهر و دنیای مادی پرِ پرواز بده و بعدهم اوج بده و انسان با همین کلمات و مفاهیمی که ساخته می شن از این پیوندهای آگاهانه و پر پرده و چندبُعدی به تعالی برسه، روحشو بکشونه به مرز آسمون هفتم.
می گن خلقت خدا هرگوشه ش یه دریاست، یه آسمونه برای پرواز.
می شه هرکی برای رسیدن خودش یکی رو انتخاب کنه. من مجنون این عالمی ام که شاعری این چنین خلقش می کنه.
استعداد خلقت بهترین چیزی می تونه باشه که از خدا به آدم رسیده باشه.
خلاصه که دنیای پرآهنگ و موزون اشعارِ این شعُرا با این که گوشه ای از این دنیای حروف و زبان انسانیه، یه دنیاست!
و در انتها و مخلص کلام این که دعوتید به خوندن یک شعر... از همون هایی که یکی رو پرِ پرواز می ده و یکی رو زنجیرِ اسارت...
خطِ خون
درختان را دوست می دارم
که به احترام تو قیام کرده اند،
شفق، آینه دار نجابتت،
و فلق محرابی،
که تو در آن
نماز صبح شهادت گزارده ای.
در فکر آن گودالم
که خون تو را مکیده است
هیچ گودالی چنین رفیع ندیده بودم
در حضیض هم می توان عزیز بود
از گودال بپرس!
شمشیری که بر گلوی تو آمد
هر چیز و همه چیز را در کائنات
به دو پاره کرد:
هر چه در سوی تو: حسینی شد
و دیگر سو: یزیدی.
اینک ماییم و سنگ ها
ماییم و آب ها
درختان، کوهساران، جوی باران، بیشه زاران
که برخی یزیدی
و گرنه حسینی اند.
خونی که از گلوی تو تراوید
همه چیز و هر چیز را در کائنات، به دو پاره کرد!
در رنگ!
اینک هر چیز، یا سرخ است
یا حسینی نیست!
آه، ای مرگ تو معیار!
مرگت چنان زندگی را به سُخره گرفت
و آن را بی قدر کرد
که مُردنی چنان،
غبطهی بزرگ ِ زندگانی شد!
خونت
با خون بهایت - حقیقت -
در یک طراز ایستاد.
و عزمت، ضامن ِ دوام ِ جهان شد
- که جهان با دروغ می پاشد -
و خون تو امضای "راستی" است ؛
و ستیزه با ناراستی.
(ادامهی شعر در ادامهی مطلب...)
ادامه مطلب ...ناقص خواندت. دستش را گذاشت روی پایش و آمیخته با آهِ نفسِ خستهاش، ناقص خواندت و گمان کنم دستش گرفتی که برخاست.
آن قدر کاملی که نامت نقص برنمیدارد... مگر ماه ناقص میشود وقتی "مه" بخوانندش؟!
ماه کامل بنی هاشم بیدست و بازو بودنش مگر بیبالِ پروازش میکند؟ مگر زمینگیرش میکند؟
بیتابِ تشنهلبی که لحظات را میشمارد از این حجاب تن رها شود و تشنگی راهش سد نکند...
چه شود عطشان ببری، سر ببری لبِ فرات این تنِ زمینگیر را؟ چه شود بُکُشی؟ شاید کمی کاسته شود از ثقلت این غم سنگین؟
آقا!
آمدم بگویم:
تشنه ام.
تشنهی یک دنیا!
سر تا به پا آسمانی بودی، دنیا نبود...
خواستم بیایم سطرها سیاه کنم و بگویم و بگویم از این دردها.
زنهار که دردت ثقیل بود، امانِ درد گرفتنِ دل نمیداد. امان تشنگی نمیداد.
فدای ترک لب عطشانت،
عطشان بینالحرمینم، هوایی زینبیه و جویان راه حرم جدتان.
الامان! العطش یا سقا! العطش!
نزدیک من که هستی، اکسیژن کم میشود. آن قدر حجم کربن دی اکسیدِ روشناکُشات بالاست که انگار دستی دور گلویم حلقه شده باشد، به تقلا میافتم برای فرار...
خفه میشوم از این هوای بودنت.
سنگینی... سایهات هم حتی این روزها آن چنان سنگین و وحشتناک است که هراسناک دنبال سایهات میکنم، مبادا کمی نزدیک بیایی.
قبل تر ها چیزی کم بود. میان این جماعت چیزی کم بود که وقتی میانشان مینشستی و بر میخاستی این کاستی پر میشد.
اکسیژنِ این جمعیتِ "عوام" بودی... همین درک ناکنندههای سمی را میگویم.
هرجا که اکسیژن کم میآوردم و حالم از این همه گازِ سمی دگرگون میشد و تاب از کف میدادم، محتاجانه با چشمانم به دنبالت میگشتم.
بعدهم نفسها به سینه هجوم میآوردند.
اگر دل نمیتپید برایت، سینه بارها مینشست و برمیخاست.
...
ماه هاست بس که میان این گازهای احساس کُش نفس کشیدهام، عادت کردهام.
به نبودنت عادت کردهام.
چه شدهای؟ گم شدهای، میان این جمع گم شدهای.
نه! گم بودهای...تو از همان اول هم روشناکُش همین گازها بودی.
گم بودی و سینه به اشتباه پی ات می گرفت که این روزها سرفه می کند.
...
خیلی وقت پیشها جایی خواندم:
مدت هاست مجازی می خندیم،
مجازی شادیم،
مجازی عاشق می شویم،
مجازی هم دیگر را دل داری می دهیم!!
اما...
واقعی تنهاییم،
واقعی درد می کشیم،
و...
واقعی از عشق های مجازی لطمه می بینیم...
به قول عزیزی جای آنست که آبِ دیده بریزیم؛ اما حقیقت این است.
حرف من فقط همین هاست، مجازیت!
...
از این مجازیَت فراریام، همان اندازه که از تو و توها...
مدت هاست منتظر بهانهای برای خاموش شدنم.
تلخیاش اینجاست که میبینم به تنهایی باید به این راه ادامه بدهم
بدون حتی یک مولکول اکسیژن که گرچه دل برایش نمیتپد، سینه بارها برایش مینشیند و بر میخاهد.
تلخیاش اینجاست که آن چنان افتادم از این یادنداشتن و بیتفاوتیهایتان، که روزهاست در تلاشم برای برخاستن.
روز بازگشتی خواهد بود؟! نمی دانم...
پینوشت:
دبیر زیست میگفت: طرف همین گازِ مسبب مرگ خاموشِ خاک بر سر بوده.
خودِ خودِ لاکردارِ بیمروتش!!...