بی‌چون

بی‌چون

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون...
بی‌چون

بی‌چون

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون...

خط خون

نمی دونم چند تا عالم توی سر من هست!

می دونم عالم کلمات عالمیه...

عالمی که فقط حرف‌ــه... حروفی که به هم می پیوندند، می شن کلمات و بعدهم جمله ها و مصراع ها در وصف و مدح یا توضیح چیزی. چه قدر این پیوندها می تونن متفاوت و گاهی حتی نقیض هم باشن. خشک و ظاهری و یک بُعدی یا پر از ایهام و استعاره و استفهامات عمیق که آدم رو از حدود و گیرودار و بندِ ظواهر و دنیای مادی پرِ پرواز بده و بعدهم اوج بده و انسان با همین کلمات و مفاهیمی که ساخته می شن از این پیوندهای آگاهانه و پر پرده و چندبُعدی به تعالی برسه، روحشو بکشونه به مرز آسمون هفتم.

می گن خلقت خدا هرگوشه ش یه دریاست، یه آسمونه برای پرواز.

می شه هرکی برای رسیدن خودش یکی رو انتخاب کنه. من مجنون این عالمی ام که شاعری این چنین خلقش می کنه.
استعداد خلقت بهترین چیزی می تونه باشه که از خدا به آدم رسیده باشه.

خلاصه که دنیای پرآهنگ و موزون اشعارِ این شعُرا با این که گوشه ای از این دنیای حروف و زبان انسانیه، یه دنیاست!


و در انتها و مخلص کلام این که دعوتید به خوندن یک شعر... از همون هایی که یکی رو پرِ پرواز می ده و یکی رو زنجیرِ اسارت...


خطِ خون


درختان را دوست می دارم

که به احترام تو قیام کرده اند،
و آب را که مهر مادر توست
خون تو شرف را سرخگون کرده است


شفق، آینه دار نجابتت،
و فلق محرابی،
که تو در آن
نماز صبح شهادت گزارده ای.

 

در فکر آن گودالم
که خون تو را مکیده است
هیچ گودالی چنین رفیع ندیده بودم
در حضیض هم می توان عزیز بود
از گودال بپرس!

 

شمشیری که بر گلوی تو آمد
هر چیز و همه چیز را در کائنات
به دو پاره کرد:
هر چه در سوی تو: حسینی شد
و دیگر سو: یزیدی.

اینک ماییم و سنگ ها
ماییم و آب ها
درختان، کوهساران، جوی باران، بیشه زاران
که برخی یزیدی
و گرنه حسینی اند.

خونی که از گلوی تو تراوید
همه چیز و هر چیز را در کائنات، به دو پاره کرد!
در رنگ!
اینک هر چیز، یا سرخ است
یا حسینی نیست!

 

آه، ای مرگ تو معیار!
مرگت چنان زندگی را به سُخره گرفت
و آن را بی قدر کرد
که مُردنی چنان،
غبطه‌ی بزرگ ِ زندگانی شد!

خونت
با خون بهایت - حقیقت -
در یک طراز ایستاد.
و عزمت، ضامن ِ دوام ِ جهان شد
- که جهان با دروغ می پاشد -

و خون تو امضای "راستی" است ؛
و ستیزه با ناراستی.

 

 (ادامه‌ی شعر در ادامه‌ی مطلب...)

 تو را باید در راستی دید

و در گیاه،
هنگامی که می روید
در آب،
وقتی می نوشاند
در سنگ،
چون "ایستادگی" است.
در شمشیر،
آن زمان که می شکافد
و در شیر،
که می خروشد ؛
در شفق که گلگون است
در فلق که خنده‌ی خون است
در خواستن
برخاستن ؛

تو را باید در شقایق دید
در گل بویید.
تو را باید از خورشید خواست
در سحر جُست
از شب شکوفاند
با بذر پاشاند
با باد پاشید
در خوشه ها چید
تو را باید تنها در خدا دید.

هر کس، هر گاه، دست خویش
از گریبان حقیقت بیرون آورد
خون تو از سر انگشتانش تراواست.
ابدیّت، آیینه ای است
پیش روی قامت رسای تو در عزم

آفتاب لایق نیست
وگرنه می گفتم
جرقه‌ی نگاه توست.

 

تو، تنهاتر از شجاعت
در گوشه‌ی روشن وجدان ِ تاریخ
ایستاده ای
به پاسداری از حقیقت.
و صداقت
شیرین ترین لبخند
بر لبان ِ اراده‌ی توست.
چندان تناوری و بلند
که به هنگام ِ تماشا
کلاه از سر کودک ِ عقل می افتد.

بر تالابی از خون خویش
در گذرگه تاریخ ایستاده ای

با جامی از فرهنگ
و بشریّت ره گذار را می آشامانی
هر کس را که تشنه‌ی شهادت است،
هر کس را که تشنه‌ی حقیقت است.

 

نام تو خواب را بر هم می زند
آب را طوفان می کند.
کلامت قانون است
خرد در مصاف عزم تو جنون
تنها واژه‌ی تو خون است ؛ خون

ای خداگون!
مرگ در پنجه‌ی تو
زبونتر از مگسی است
که کودکان به شیطنت در مشت می گیرند.

و یزید، بهانه ای
دستمال کثیفی
که خلط ستم را در آن تُف کردند
و در زباله‌ی تاریخ افکندند.

یزید کلمه نبود
دروغ بود
زالویی درشت
که اکسیژن ِ هوا را می مکید.
مُخَنّثی که تهمت ِ مردی بود
بوزینه ای با گناهی درشت:
سرقت ِ نام ِ انسان

و سلام بر تو
که مظلومترینی
نه از آن جهت که عطشانت شهید کردند
بل از این رو که دشمنت این است.

 

مرگ سُرخت
تنها نه نام یزید را شکست
و کلمه‌ی ستم را بی سیرت کرد
که فوج کلام را نیز در هم می شکند

هیچ کلام بشری نیست
که در مصاف تو نشکند

ای شیرشکن!
خون تو بر کلمه فزون است
خون تو در بستری از آنسوی کلام
فراسوی تاریخ
بیرون از راستای زمان
می گذرد

خون تو در متن ِ خدا جاری است.

 

یا ذبیح الله!
تو اسماعیل ِ گزیده‌ی خدایی
و رؤیای به حقیقت پیوسته‌ی ابراهیم
کربلا میقات توست
محرم میعاد عشق
و تو نخستین کس
که ایام ِ حج را
به چهل روز کشاندی
وَ اَتمَمناها بِعَشرٍ *

آه،
در حسرت فهم این نکته خواهم سوخت
که حج ِ نیمه تمام را
در استلام ِ حَجَر وانهادی

و در کربلا
با بوسه بر خنجر تمام کردی.

مرگ تو،
مبدأ تاریخ ِ عشق
آغاز رنگ سرخ
معیار زندگی است.

 

خط با خون تو آغاز می شود
از آن زمان که تو ایستادی
دین راه افتاد
و چون فرو افتادی
حق برخاست

تو شکستی
و "راستی" درست شد
و از روانه‌ی خون تو
بنیان ستم سست شد.

در پاییز ِ ** مرگ ِ تو
بهاری جاودانه زایید
گیاه رویید
درخت بالید
و هیچ شاخه نیست
که شکوفه ای سرخ ندارد
و اگر ندارد
شاخه نیست
هیزمی است ناروا بر درخت مانده.

 

تو، راز ِ مرگ را گشودی
کدام گره، با ناخن عزم تو وا نشد!
شرف، به دنبال تو
لابه کنان می دود
تو، فراتر از حمیّتی
نمازی، نیّتی
یگانه ای، وحدتی

 

آه ای سبز!
ای سبز ِ سرخ!
ای شریفتر از پاکی
نجیب تر از هر خاکی
ای شیرین ِ سخت
ای سخت شیرین!
تو دهان ِ تاریخ را آب انداخته ای!

ای بازوی ِ حدید
شاهین ِ میزان

مفهوم کتاب، معنای قرآن!
نگاهت سلسله‌ی تفاسیر
گامهایت وزنه‌ی خاک
و پشتوانه‌ی افلاک
کجای خدا در تو جاری است
کز لبانت آیه می تراود!

عجبا!***
عجبا از تو، عجبا!
حیرانی ِ مرا با تو پایانی نیست
چگونه با انگشتانه ای
از کلمات
اقیانوسی را می توان پیمانه کرد!

 

بگذار بگریم
خون تو، در اشک ِ ما تداوم یافت
و اشک ما، صیقل گرفت
شمشیر شد
و در چشمخانه‌ی ستم نشست

تو قرآن ِ سرخی
"خون آیه" های دلاوریت را
بر پوست ِ کشیده‌ی صحرا نوشتی
و نوشتارها
مزرعه ای شد
با خوشه های سرخ
و جهان یک مزرعه شد
با خوشه خوشه خون
و هر ساقه:
دستی و داسی و شمشیری
و ریشه‌ی ستم را وجین کرد

و اینک
و هماره
مزرعه سرخ است.

 

یا ثارالله!
آن باغ مینوی
که تو در صحرای تفته کاشتی
با میوه های سرخ
با نهرهای جاری ِ خوناب
با بوته های سرخ شهادت
و آن سروهای سبز دلاور،
باغی است که باید با چشم عشق دید

اکبر را
صنوبر را
بو فضایل را
و نخلهای سرخ کامل را.

 

حُر، شخص نیست ؛
فضیلتی است،
از توشه بار کاروان ِ مهر جدا مانده
آنسوی رود ِ پیوستن
و کلام و نگاه تو
پلی است

که آدمی را به خویش باز می گرداند
و توشه را به کاروان.

و امّا دامنت:
جمجمه های عاریه را
در حسرت پناه یافتن
مشتعل می کند ؛
از غبطه‌ی سر ِ گلگون ِ حُر
که بر دامن توست.

 

ای قتیل!
بعد از تو
"خوبی" سرخ است
و گریه‌ی سوک
خنجر
و غمت توشه‌ی سفر
به ناکجا آباد
و ردّ خونت،
راهی که راست به خانه‌ی خدا می رود...

تو از قبیله‌ی خونی
و ما از تبار ِ جنون

خون تو در شن فرو شد
و از سنگ جوشید
ای باغ ِ بینش!
ستم، دشمنی زیباتر از تو ندارد
و مظلوم، یاوری آشناتر از تو.

تو کلاس ِ فشرده‌ی تاریخی.
کربلای تو،
مصاف نیست
منظومه‌ی بزرگ هستی است،
طواف است.

 

پایان ِ سخن
پایان ِ من است
تو انتها نداری...

سید علی موسوی گرمارودی


برگرفته از کتاب خط خون، دکتر سید علی موسوی گرمارودی، انتشارات زوّار و نیز کتاب ِ "دستچین"، دکتر سید علی موسوی گرمارودی، انتشارات دفتر نشر فرهنگ اسلامی، 1368، صفحات 197 تا 208.

پی‌نوشت:

* پس آن را با ده روز تمام کردیم و کامل ساختیم. قرآن کریم، سوره‌ی اعراف، آیه‌ی 124.
** می گویند شهادت ِ آن سترگ در فصل پاییز رخ داده است.
*** نیز اشاره به آیه‌ی 9 از سوره‌ی کهف: اَم حَسِبتَ اَن اَصحابَ الکَهفِ والرّقیمِ کانوا مِن آیاتِنا عَجَبا؟ که آن حضرت آن را بر نیزه، تلاوت فرمودند.

نظرات 3 + ارسال نظر
Rahazar چهارشنبه 29 آبان 1392 ساعت 22:51 http://jikjikemaston.persianblog.ir

ممنون از نوشته زیبا و این شعر قشنگ.
اگه عاشقی رو از امام حسین (ع) یاد بگیریم، شاید به وصل برسیم...

بزرگی می گفتن عشق توی دینِ پر از مهر ما دوجا اومده:
بین علی(ع) و زهرا (س)
حسین (ع) و جهادِ فی سبیل الله‌ـش...

So2deh سه‌شنبه 28 آبان 1392 ساعت 16:08

آره مال تو ک معمولا ز پرابهام و چند بعدی ست!!
خیلی قشنگ بود



السلام علی الحسین

پرابهام!!! آدمِ مبهمی که خودش با خودش درگیره فک کن نوشته ش چی بشه خب؟
صفه ی آخرِ درسِ هشتِ زبان فارسی... یه آقای یوسفی نامی اگه اشتباه نکنم یه چیزی در موردِ شخص بنده خیلی تحکم آمیز نوشته، برو بخونش!
آره خیلی قشنگه.
دهنِ اینو!

زویا دوشنبه 27 آبان 1392 ساعت 23:05 http://zehnemanedige.persianblog.ir

بسی دست شما درد نکند :)
و یادمان رفت که منزل جدید گل بیاریم :)

خدایی شکلکاش بامزه است این بلاگ اسکای
اما یه حس آدم آهنی بهم میده
نمیدونم چرا

وای خودتون گلین دیگه گل چرا؟!
آره موافقم، یه جورایی انگار سختی دارن شکلکاش.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.