بی‌چون

بی‌چون

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون...
بی‌چون

بی‌چون

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون...

بیا فرار کنیم از تمام آدم‌ها...

بیا فرار کنیم از تمام آدم‌ها...
بیا فرار کنیم از دنیایی که در آن، عشق را با قلم های سربی می‌نویسند.
بیا فرار کنیم از دنیایی که مجنونش را از روی داستان‌های تحریف‌شده‌ی قرن‌ها رنگ می کنند.
بیا فرار کنیم از دنیایی که می‌توان همه چیزش را با پول خرید؛ حتی بی‌ستونش را.
بیا فرار کنیم از دنیایی که در آن حرف را با دود می نویسند، قهر را با پول می‌خرند و عشق را با رقم‌هایی که تعداد دایره‌های توخالیِ مقابلش بیش‌تر است، معاوضه می‌کنند.
تو را به هر که می پرستی، بیا از این‌جا فرار کنیم.
نمی‌دانم به کجا...
هرجا برویم، جز این‌جا؛ که ارزش آدم‌ها در آن، به تعداد سندهایی ست که نامشان در آن است و عشق را تنها می‌توان از گنجه‌ی خاطرات هفتاد ساله‌ها بیرون کشید.
بیا، شاید به آن‌سوی زمین برویم؛ هر چند می‌دانم این‌ها به آن‌جا هم م‌ آیند و از خسرو تندیس عشق می‌سازند...

پی‌نوشت:
با اجازه‌ی استاد...محل تدریس: جیکـــ جیکـــ مستـــون 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.