بی‌چون

بی‌چون

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون...
بی‌چون

بی‌چون

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون...

جان‌بازی عشاق

نشسته‌است.
نزدیکش می‌شوم...
قدم‌های پرشتابم فرصت درنگ نمی‌دهند...
از کنارش می‌گذرم و او نشسته‌است، پرصبر و منتظر...
آن‌قدر آرام است که انگار می‌کنی انتظار دردش نیست، جزئی از وجود اوست.

یک‌لحظه نگاهش می‌کنم

چفیه‌ای روی دوشش سنگینی می‌کند.
چفیه سنگین است؛
حتا اسمش!
آن‌قدر که اجازه‌ی برخاستن و برداشتن قدم‌های پرشتاب به او نمی‌دهد تا مثل من فرصت درنگ هم به او دست ندهد.
چفیه‌ای که بودنش نشان از بودن اوست، نشان از نام و نشان اوست.
چفیه‌ای که رنگ سفیدش از ناپیدایی هوایی برای نفس کشیدن، رنگ همان هوایی شده‌است که بمب‌های شیمیایی رنگشان کرد، خاکستری رنگشان کرد.

همان بمب‌های شیمیایی که خنده از لبانش ربود.
همان بمب‌های شیمیایی که سر سنگین از سودای پروازش را روی گردنش خم کرد. 

از ماسک روی صورتش همه‌چیز مشهود است.
به اشتهاد شهید نشدنش و شاهدبودن این قدم‌های پرشتابمان.
بی‌آن که نشسته باشد روی آن صندلی انتظار چرخ‌دار یا آن چفیه‌ی سنگین برجایش بدارد، از ماسکِ روی صورتش همه‌چیز معلوم است.
از ماسک روی صورتش مشهود است هر لحظه و هر نفس تا شهادت می‌رود.
از ماسک روی صورتش معلوم است این هوا، هوای این‌جا و این روزها را نمی‌تواند به آسودگی در سینه فروکشد.
معلوم است در هوای نفس‌های ما نفسش بریده.  

شعرهای حافظ را گاهی پرستشگرانه می‌ستایم.
او هم گویی حافظ می‌داند، حافظ می‌خواند...
او حافظ می‌فروشد! در جعبه‌ای که رویش نوشته‌اند فال.
من اما، از او می‌گذرم...
بی‌آن که فالی از او در دست گرفته باشم!

چشمانش پر از دردند،
با این‌که چشمانش از این‌همه نادیدنی که این‌روزها دیده‌می‌شوند، زیر کلاهش به ناپیدایی پناه برده‌اند،
با این‌که نمی‌بینمشان،
می‌دانم لب‌ریز از دردند.. 

سید! از فرزندان مولایم باشی یا نباشی، سید منی، آقای منی...این‌جا چه می‌کنی؟ با ما چه می‌کنی؟
از تو گذر کرده‌ام...
سید! نفس‌هایم خجالت می‌کشند...از گذشتم از تو خجالت می‌کشند. از گذشت تو تا گذشت من یک زمین و آسمان فاصله است...
بیا و پادشاهی کن، بیا و هوا را پر از دم خود کن تا خجالت نکشند این نفس‌ها. بگذار زنده بماند این سرسوزن وجدانِ گم شده زیر سجده‌های پر از روی و ریا... به همان خدایی که به انتظار گماشته‌ات قسم...
بیا و خوبی کن! نباش این‌جا، قدرت را نمی‌دانیم.
پاهایت که راه نمی‌برند و سینه‌ات هم که نفس‌ها را پس میزند... فرق تو با فال‌فروش‌های دیگر زمین تا آسمان است...تو را با فال‌فروشی چه کار است؟

در این دیار خالی از یاران‌سفر کرده‌ات، هوا کم است، جان می‌دهیم، پیوسته در بازی با جانیم...تو هم جان بازی...ما کجا، بازی تو کجا؟!

جان‌بازی عشّاق نه چون بازی دهر است...
مردی اگرت هست، کنون وقت نبرد است!

پی‌نوشت:
- داغ فالِ نخریده تا ابد روی این دل می‌ماند...چه کنم با این داغ!
- امشب دلم هوایی زینبیه‌ست...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.