بی‌چون

بی‌چون

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون...
بی‌چون

بی‌چون

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون...

من سکوتِ خویش را گم کرده‌ام!

حکایت منه!
::::::::

من سکوت خویش را گم کرده ام!
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من ، که خود افسانه می پرداختم،
عاقبت افسانه مردم شدم!

ای سکوت ، ای مادر فریادها،
ساز جانم از تو پر آوازه بود،
تا در آغوش تو ، راهی داشتم،
چون شراب کهنه ، شعرم تازه بود.

در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یادها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت، ای مادر فریادها!

گم شدم در این هیاهو، گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من؟

گر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من

فریدون مشیری

.

.

.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.