تو همهچیز را بهاو میگویی و تمام میشود، همهچیز، هر طور که فکرش را بکنی!
***
گویی که باری سنگین از روی دوشم برداشته شدهباشد، لبخندِ لبانم جان گرفتهاند.
من در هر شرایطی که باشم، خنده از لبانم نمیافتد. شاید فکر کنید خیلی خوب است امّا وقتی در اوج عصبانیّتت یا ناراحتیات ناگاه بزنی زیر خنده، آن هم از راهرفتنِ مورچهی شَلِ روی زمین، در آن لحظه بیشتر دلت میخواهد سرت را محکم بکوبی به دیوار!!! آن تضادِ نهفته در وجود من که همه را خفه کرده است (!!!) همین است دیگر...باید قدم به قدم رفع شود!
نمیدانم چرا و از کجا ضمیر تو را برای نگاشتن لحظهبهلحظهی آنچه در این چند روز در سر گذشت، برگزیدم.
خیلی وقت که نه، دو، سه ماهی میشد که نتوانستهبودم درست و حسابی بنویسم.
این کتابی نوشتن را دوست میدارم. اینطور دستم برای توصیف حالاتم، گرچه وقوفم بر کلمات فراوان فارسی ناچیز است، باز است.
راستش خیلی وقت است که اگر برای خودم هم نوشتهام، اینگونه دقیق و موشکافانه با تمرکز روی اتفاقات افتاده ننوشتهام...
خیلی وقت است بهقول خودمان کتابی ننوشتهام.
نوشتن را دوست دارم، کلمات و فامیلهایشان را دوست دارم، قوافی و وزنهای اشعار موزون را دوست دارم، طرب نهفته در ادبیّات و گویش و زبان مرا بهوجد میآورد.
مدادم را همیشه بیشتر از همهی داراییام دوست میدارم، موسیقی مثبت بوی کاغذهای نوی دفترهای نهال مرا به کوچهپسکوچههای اشعار سهـــراب میبرد...
همیشه با خیلیها در این چیزها اختلاف نظر داشتهام و آن زمان که این اختلاف اوج گرفت، از این علایق، اختلافها، تفاوتها و در آخر از خودم در ماندم، نا امید شدم...
به من فهماندند آنچه واقعاً هستم را ابراز نکنم.
ندانستم چرا، هنوز هم ندانم امّا زمانی رسید که آنچنان از ذات خود گریزان شدم که از خودم و دوستداشتههایم رنجیدم، بی چون و چرا از پیگیری مستمرشان دست کشیدم.
نتوانستم از خود برانمشان، این محدودیتی که در ابراز عقیدهام برایم ایجاد شد، شاید بیشتر موجب تشنگیام برای این چیزها شد...
من بهدنبالشان در خیابان خلوت باباطاهر و خیّام و کسب پر رونق حافظ و سعدی قدم گذاشتم. سهراب را، با نیمی از وجود فهمیدم و برای دستان یخزدهی اخوانثالث چه گرمیم از این عشق چو خورشیدِ مولوی زمزمه کردم.
امروز من نمیتوانم زیبا بنویسم، اما می نویسم چون دانستهام که نخواهم توانست رهایش کرد...
نوشتههایم دلنوشته نیستند...نمیدانم چه هستند، جزئی از من هستند، هر گاه توانستم زیبا بنویسم، به تجلّی در خیلی چیز ها دستیافتهام...
به امید آن روز...
پینوشت: نمیدانم چهچیز سبب شد در این باره بنویسم، شاید سرکشی همان غرورِ سرکوب شده!