بی‌چون

بی‌چون

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون...
بی‌چون

بی‌چون

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون...

حواشی‌ای از گوشه‌ی خاطرات

امروز زینب رفته بود مدرسه برا یه کاری...

گفت که خانوم آروری و خانوم پرورش و خانوم امامی و خانوم پرنیان‌و دیده. خانوم قائمی‌فر هم بوده‌ن که به زینب گفته‌ن: دبیرستان همین جایین دیگه؟ دبیرستان باید به داشتن شماها افتخار کنه!!!

دلم خیلی تنگ شده...دوّم و سوم، هر دو سال خیلی خوش گذشتند...

دلم برا اونایی که رفتنم تنگ شده.

قدر ندونستم واقعاً!

دلم برا اون سه‌شنبه‌هایی که با سوتوده از زبان یواشکی فرار می‌کردیم می‌اومدیم دفتر خانوم پرورش، بعد می‌دیدیم نیستن!...

اون چارشنبه‌هایی که من خانوم پرورش و خانوم واقفی‌و تنها اون پائین ترک می‌کردم...خانوم پرورش می‌موندن و خانوم وافقی باهم و هر دو بین یه دوراهی...خانوم پرورش بین این‌که منو به خانوم واقفی تسلیم کنن یا نه، خانوم واقفی بین این که حرف خانوم پرورش‌و گوش بدن یا گوش منو بپیچونن نگهم دارن سر کلاس بمونم...

کنسرتایی که با کوثر و مهدیه می دادیم...آخی! مهدیه!...کوثر می‌نشست پشت ویولونش، زینب سازهای کوبه‌ای، منم گیتار برقی‌م‌و می گرفتم دستم...مهدیه میکروفون‌و محکم می‌گرفت و می‌خوند:...مـــــی‌دونــــــی؟؟؟ کوثرم می‌زد و می‌گفت:...نـــــمـــــی‌دونــــــم!!!

یا اون موقه‌آیی که با نزدیک شدن اعلایی به صحنه‌ی وقوع جرم چشام‌و می‌بستم و داد می‌زدم:

...اَ...اعـــ ــلـــ ـایـــی!!!

و موقه‌ی کششِ "یی" چشام‌و وا می‌کردم می‌دیدم سرکارِ اعلایی تو دهن من وایساده نیگام می‌کنه!تعجببی‌چاره تا چن هفته ازم می‌ترسید طرفم نمی‌اومد!!!

سر حرفه که فریماه دهن سوتوده‌ رو می‌گرفت و برا من درس توضیح می‌داد، بعد که رضایی صدام می‌کرد، درس جواب بدم، همه رو پشتِ‌رو می‌گفتم، رضایی ام به فریماه می‌گفت: این شاگرد خوب منه، تو مگه چی کارش می‌کنی؟؟؟؟ از تو کم می کنمااا!

من:از خود راضی

فریمای بی‌چاااره!:نگران

آخی! حیدری ام رفته! دلم براش تنگ شده، وقتی دماغ کلنگی من و دماغ قلمی خودش‌و رو میز می‌کشید، بعد به فخی نشون می‌داد می گفت حدس بزن چی مالِ کیه! زیر بارم نمی‌رفت! چــه قد من الکی حرص خوردم!

وقتی بالاخره بعد از گذشتن ده دیقه از زنگ ناهار موفق می‌شدیم همه‌ی هفت نفرو بکشونیم پائین، کاشف به عمل می‌اومد فاطمه ظرف غذاش تو کلاس جا مونده...! اون روزم که از پنجره رفتیم تو، من نمی‌دونم چار نفری چه‌طوری تو کمد کلاس جا شدیم؟! محمودی بی‌چاره‌ام اون بیرون وایساده بود هی واسه خانوم اعلایی و مهدیس حرف می‌زد که کلیدو بدن خودش درو باز کنه!

سر دوره‌ای‌آی ادبیات که کفر خانوم حیدرنیازو در اوردیم! هی من واسه سوتوده فال بگیر، سوتوده واسه من! بعدم که دیگه خانوم حیدرنیاز این‌جوری می‌شدن...عصبانیمی‌گفتن خانوم کریم‌خان اون کتابچه رو ور دار بیار، منم با کمال وقاحت می‌رفتم، می‌گفتم خانوم داشتیم حافظ می‌خوندیم... تعبیر می‌کنین فالامون‌و؟؟؟ خانوم‌ام همه چی یادش می‌رفت وای می‌ساد برامون فال تعبیر می‌کرد...وااای تعبیراشون رد خور نداش!

اون روز که خط‌شناسی کردن...خط منو که دیدن همه‌چی رو شد!!! گفتن: خانومِ خـ.ب! من تا قبل از این اصلا فکر نمی‌کردم پشت صورت شیطون و گاه آرامِ شما این شخصیت ظریف و...باشه!!! خجالت بعدم این‌قد گفتن من در مورد تو چه فکرایی می‌کردم که دیگه خوش‌حالی کجا بود؟ وا رفتم! فک کن...با یه خط شناسی نظرش عوض شد!

سر نشریه که برخورداری یه شکلات گنده می‌چپوند تو دهنم پشت کامپیوتر...حالا بهش گفتم خواهرشون چی فرمودن...شیطان ...اصا نمی دونستن قضیه چیه! خب یه مشورتی با خواهرتون می‌کردین بابا!

دلـــــــــــــــــــــــــم تنگ شدههه!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.