میخواهم یک نفس عمیق بکشم و از اول شروع کنم...
آخ که چه قدر این آغاز سخت است!
میخواهم شاد باشم...
میدانید، بزرگی گفته: شادمانی همهجا پشت در است، در گشودن هنر است!
کاری به این ندارم که این جمله تا چه حد میتواند صحت داشته باشد ولی وقتی آدم خسته میشود، هرجا که بشود، مینشیند...
خسته شدهام،
میخواهم بنشینم.
راستش امروز، این خستگی طولانی به اوج خودش رسید...خودم رساندمش به این نقطه...زنگ زدم به عزیزِ "از دل نرو"ـی و هر چه پیش آمده بود گذاشتم کف گوشهایش. با خونسردی تمام چنان تحقیرآمیز صحبت کرد و جوابم را داد که در آنی به خودم آمدم! شاید میپرسید ربط آن به این چیست...ببینید، الآن روشن میکنم موضوع را!
وقتی برای کسی تکراری میشوی و او به تو نمیگوید و بعد به طرز سحرگونهای، به تو الهام میشود بروی فلان جا
و فلانجا چیزهایی را میبینی که نشانت میدهند از چشم آدم دیگری هم افتادهای، لحظهی اول دلگیر میشوی.
یک روز میگذرد تا تو این موضوع و این مشاهدهی عینی را هضم کنی...بعد میروی امتحانش کنی، میبینی نه، همان است که بود، با همان لحن و طرز صحبت با تو. پس چهگونه کنارت گذاشته وقتی همانطور است؟
اینجا یکروز طول میکشد تا معادلات بههم ریخته و تناقضها را سروسامان بدهی...
دست آخر اگر خوشبینِ بیهوده امیدواری مثل من باشی، فراموش میکنی مشاهدهی عینی را! بعد هم بعد از روزها طوری با تو صحبت میکند و پس میزندت که مورچهی له شدهی زیر فرش هم (از لحاظ حقارت) به خودش اجازهی اینطور شکستنت را نمیدهد.
بعد چه میشود؟ خب معلوم است دیگر، بخت نامراد همراهت میشود و در یک روز به دیوار کوباندن فراموشکارِ عزیز "از دل نرو" با چند بلای آسمانی، یکجا نازل میشوند...و خب اینهمه چیز وقتی آنقدر زیاد هستند که از دروازهی آسمان گذر نمیکنند، گیر میکنند و دستِ آخر هم میشکنند آن مقاومت را، همان بغضِ گلوگیر را...
وقتی گریه میکنی، درد اینهمه بلا از یک طرف، درد احساس ضعف و حماقت از جانب خودت هم هقهقت را سوزناکتر میکند...
این روند ناامیدی و سپس افسردگی یک روز به طول میانجامد...
و سر انجام از فرط اینکه آدم "الکی خوش"ـی هستی، تصمیم الآن من را میگیری.
تصمیم میگیری دیوار فروریخته را فرموش کنی، جایش را، مصالحش را، تکیهزنندگانش را و بروی جای دیگری از نو بسازی تا تابهثریا کج نرود این دیوارت اینبار!
این میشود! از عجزم برآمده، خوب میدانم. راه دیگر ندارم. این آدمها به من یاد میدهند به هیچکس جز خودم فکر نکنم...دانشآموز خوبیام یا نه نمیدانم...یک بریدهازمن مثل خودم باید این را بگوید!
پینوشت:
- باید یه داستان کوتاه بنویسم...برا نشریهی خودمون. موضوع خلاقانهی مناسب پیدا نمیکنم. اگه میخونید، عاجزانه طالبم!
- اصلاً نفهمیدم چه چرت و پرتایی نوشتم، واقعاً داشتم میترکیدم و باید گفته میشد اینا! هرچند خستهکننده و نامربوط...شایدم نه، نباید گفته می شد!