بی‌چون

بی‌چون

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون...
بی‌چون

بی‌چون

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون...

زندان نیست به خدا، قصر است!

-این پرچمی که بر سر می‌کشی...دیوانه‌ام می‌کند دختر! دیوانه‌ای! سنگین است...به سنگینی جبر همیشگی تاریخ بر سرت، جبری که با تحمل و کشیدنش سنگین‌تر شد هر لحظه برسرت! از سر بر دارش دخترک که تو دیوانه‌ترینی وقتی آن‌چنان سفت می‌چسبی این پرچم را که گویی چیزی پنهان می‌کنی...

- نگاه‌هایت سنگین‌ترند! به سنگینی جبری همیشگی که تو برسرم روا داشتی، این نه جبر تاریخ و نه جبری‌ست که من خود خواهان آن باشم...این از توست ای ناتوانِ مدّعی توان! ازتو نداشته‌ام این آزادی را که می‌خواهی خواستنش را به ضرب نگاه‌هایت  تحمیل من و ماها بکنی! دست بردار از این جبّاری! نگاهت را بگیر...

پی‌نوشت: از یک گم‌نامِ گم‌گشته در تاریخ!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.