4 روز دیگر این آزادی و خوشگذرانی به تاریخ میپیوندد و امید ته کشیدهام احتمالاً به آسمان میرسد!
این روزها آخرین روزهای آزادی، این حقیر، بیکار (!) است و تصمیم دارد به نحو احسن از آن استفاده کند.
هرچند میدانم برای چهارسال دوندگی کافی نیستند...وای خدای من! فکرش را که میکنم مو به تنم راست میشود...
اصلاً حوصلهی دویدن دنبال این و آن برای این که جزوهای نصیبم بشود را ندارم...
این روزها تا دلم بخواهد مینشینم پشت کامپیوتر و میروم وبگردی.
در دیوان حافظ ول میگردم و شعرهای مولوی را فوت میکنم، عشق سعدی را زیر و رو میکنم و باباطاهر را لهجهدار آواز میکنم...
دلم میخواست سهراب را دیده بودم. وقتی خیلی چیزها را بدانی، غمگین میشوی، دیگر در این جهان و با این خاکیان شاد دل نمیگنجی...حسین پناهی، سهراب، نیما، دیوانگانی بودند که دل پر دردی داشتهاند...آه از آههای سهراب و بذلهگوییهای پناهی...
به عشق زمینی فریدون مشیری میخندم و به سودای آسمانی امام میگریم، چه دل دریایی داشتهاست...
مینویسم. از دلتنگی و تنهاییم، از ترسم برای ادامهی این راه بیاو، از عیدی نگرفتهام از دست اویِ او...مینویسم از پرسههای نزدهام در دشت شور و هراس او، از خندههای سرندادهام از خیال لبخند او...
نمیدانم چه خواهد شد سرانجام این سروته انسانی که آدمپرانی دارد...این آدمی که اسمش هست "من"! این لذتجویی که دم به دم میگوید: وااای به روز این روزگار و مردمان که معناگرایی را درگذشتهها به اجبار میخوانند و هرلحظه به لذت بیشتر دستدرازی میکنند.
میترسم...من خیلی میترسم، از خودم، از آدمپرانیام، از تنهاییام، از ادعایم، از خودم، خودم و نه کس دیگری.
از بازگشتن روزهای تنهایی هراس دارم.
دلم میخواهد یک نفس عمیق بکشم و از نو آغاز کنم...تنها!
- یه عکسِ یه جورایی نوستالژیک...فاصلهی من کمتره
- به هیچ کدوم از لینکهای معدودم سر نزدم، جز یکی. شرمنده اگه سر میزنین، عفو کنین.
- فک کنم قراره ده سالی با این حلبی قهر کنم و نیام.