بی‌چون

بی‌چون

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون...
بی‌چون

بی‌چون

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون...

خدایا! مسنجر داری؟!

خدای من،

دنبال چه می گردم این پایین ها؟ نمی شود یک بار بیایی دستم را بگیری، بشوی مثل مامان بچگی‌هایم، قدت را کوتاه کنی تا به قد کوتاه من قد بدهی و در چشمانم زل بزنی بگویی: دخترم اگر چنان شد، دل نبازی...اگر چنین شد، پرده نیندازی، این دنیای من چنین و چنان است و تو فقط به بالا نگاه کن...

نمی شود؟ می شود ببخشی، بیایی باز در چشمانم زل بزنی بگویی: باز چه می خواهی؟

هیچ فکری به حال من نمی شود کرد؟

می شود به دلم بیندازی این که به دلم افتاده است و رها نمی کند این بند را، تو هلش داده ای در دلم تا در دلم ریشه کند، بشود بزرگ و بزرگ تر و من از خلاصه شدن در
"این دخترک"، جمله در دوست شوم؟

می شود این را هم مثل همه ی انداختن هایت بیندازی؟

می شود این بی حوصلگی ها و از او غافل نشدن ها رابی عاقبت کنی که بعد نروم سر فلان جلسه در هپروت سیر کنم، صدایم بزنند، به خودم بیایم و بفهمم این هپروتیانی‌ام از این بی حوصلگی ها و لگد کردن ثانیه ها با این کفشِ کف قرمز است؟

که بعد هم کینه ای بشوند این ثانیه های بی رحم که می گذرند... این ثانیه هایی که آن چنان متناقض گذرا اند، انگار می کنی ذره ای گذشت در وجودشان نگذاشته ای تو...

می شود آیا؟

می شود جواب می شود هایم را بدهی و از این هراس شبانه که به برخاستن و پاک کردن همه ی معادلات حل ناشده‌ی ذهنی من هم توان ندارد، پناه بدهی با جواب دادن هایت؟

خدای من، چرا نمی شود یک بار وقتی من میایم بالا، باشی؟
اگر تو نبودی هرگز زیر بار این چت های تک نفره که جوابشان برای تو مثل پست کردن نامه های اداری می ماند، نمی‌رفتم.
که تا کارگر بی چشم و رو به مشکلی بخورد، ریاست محترم بگوید به منشی اش: نامه‌ای بنویس، حقوق این کارگرک بی خاصیت را ببرند بالاتر، این قدر نیاید روی خط من پررویی کند...

بیا یک بار هم که شده چت کنیم، دونفری، نه من به تو، تو در جواب من...

بعد از همان جا دعوایم کن...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.