بی‌چون

بی‌چون

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون...
بی‌چون

بی‌چون

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون...

کاش این کاش شود یک کاشی...

دلم می‌خواست همین الان یکی زنگ می زد...

نه به گوشی، به خوونه.

یه آدم دوست داشتنی که خودمون می دونیم برا هر کدوممون کیه.

بعد همش حال منو می پرسید، من حالشو می پرسیدم تا این که بالاخره روم می شد باهاش یک ساعت و نیم حرف بزنم.

بعد ازش می پرسیدم چیه؟ چرا این جوری می شیم ما این روزا؟ جواب می داد و مفصل توضیح می داد؛ برای یک ساعت حرف می زد تا عذاب وجدان همیشه پرحرفیم و بخورم یه کم. و کاری می کرد که دوباره مجبور نباشم از دهنش با موچین کلمات و بکشم بیرون.
حرف می زد، واضح و روشن... 

بعد بهم می گفت: چترت آماده ست و خودت آماده ای که بپری ولی همش اون فکرای بی جا نمی ذارن بپری. بهم می گفت: این قدر به این چیزا فک نکن، من نمی کنم.

و من باور می کردم نمی کنه، به این چیزا فکر نمی کنه!

بعد برام برنامه ریزی می کرد و بهم دستور می داد باشم.

بعدم بهم می گفت: مواظب خودت باش...

خیلی وقته هوای اون دوستی رو کردم که حوصله ش سر می رفت زنگ می زد...سه سال پیش چه قدر بچه بودیم، حالا فقط تو مسنجر اسمش هس.

کاش همونی که هممون می دونیمش و داریمش بشه مث اون و زنگ بزنه...

کاش خدایا، فقط کاش.

فکر می کنم وقتی یه کاش برآورده می شه، حتما یه کاشی، آبی می شه، می چسبه به دیوارِ یکی از همین خونه های خدا و خونه های خدا بزرگ تر می شن...

کاشِ من، کاشی می شی؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.