بی‌چون

بی‌چون

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون...
بی‌چون

بی‌چون

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون...

آخرین قولِ مثلنی که در داستان‌ها گویند...

تو فکرش را بکن...
مثلاً در یک روز سرد پاییزی، یک مامانِ پردرد، دردش بگیرد و سه هفته زودتر برود بچه های مثلنی‌اش را از بریزد وسط این دنیای پر مثلاً...

فکرش را بکن گفته باشند بچه هایت دوتا قول اند!
به اصطلاح تحصیل کرده‌های دکترش: دوقلو!

گفته باشند یک دختر و یک پسر دماغو.
آن وقت موقع پیاده شدنشان گندش دربیاید که چه قدر این مثلاً تحصیل‌کرده‌های دکترش، مامان‌های دهه پنجاهی را دست کم می‌گیرند؛ که به شان سه تا قول دختر را دو تا متشکل از یک دختر و یک پسر گفته بودند که مبادا مامانِ پردرد دهه پنجاهیِ تحصیل‌کرده‌ی خیلی دکترتر از این‌ها بنشیند آن وسط دودستی بکوبد بر سر که:
چرا پســـ ـعر نه؟!!!...

بعد ساعت یازده و 22 دقیقه ی ظهر، رستم زاد* بشوند این سه تا... دوتا رستم را دربیاورند و همان گیــــــــــری که مثلا متخصص‌ها و دستگاه‌هایشان ندیده بودندش، بازهم دیده نشود و گیر کرده باشد تهِ آن دنیا! آن وقت، وقتی این پرستار کور بیاید در دنیا را ببندد و عالم را از این روشنای عالم تاب ! محروم کند، روشنا صدایِ خوشش را در گلو بیندازد و کوری پرستار از شنیدن این صدا شنوایی شود...

یعنی تو فکرش را بکن یک قولِ رستمةی گیــــــــر که از همان اول‎ هم همین‌قدر کم‌رنگ بود، با 3 دقیقه تاخیر !!! یازده و بیست و پنج دقیقه‌ی ظهرِ سی امین روز ماه مهر نق‌نقش این دنیا را پر کند...

حالا تو فکرش را بکن مثلاً این روشنای پرچون و پرچونه آن قدر نق‌نقش پیش‌رفت و پرورش داشته بوده باشد که بنشیند یک‌سری علامات که حرف می‌گویندشان را به هم بچسباند و بکندشان کلمات. بعدهم جمله‌ها بنویسد در وصف عجیب غریب آمدنش...

و حالا مثلا 29 مهر بشود ملال آورترین روز مثلنی سالش.

فکرش را بکن این همه سال از گیر کردنش گذشته باشد و هنوز پر از گیر و گور باشد.

تو فکرش را بکن حالا دلش موفقیت بخواهد، خوب بودن بخواهد، حداقل به اندازه ی انگشتان دستش آغوش گرم بخواهد، مامان دهه پنجاهی بدون کمردرد بخواهد، مهربانی بخواهد، خدا بخواهد و دنیا نخواهد.

وقتی از یک شبانه روز کم تر به ساعاتش مانده باشد و تو هر لحظه که می گذرد، ناامید و ناامیدتر شوی، بیش تر از همه از خودت، از همه چیزت، از توانایی هایی که همیشه زیر سوال اند با آن که بی عیب اند، از بودنت...
دو چیز است:
یا ...
یا مرگ و نیست شدن به سان قول های داستان های فردوسی که نیستی‌شان به دست رستم بود و داستانشان هفت خوان نام گرفته بود.

داستان ما نه، این طور نیست. سه خوان است که دو خوان را باید بگذری و به خوان سوم که رسیدی، سومی را که کشتی، نفسش را غرورش را، کم فهمی هایش را که نیست کردی، رستم می شوی...

هل من رستمٍ ینصُرنی؟ 


پی‌نوشت:

*اوایل انقلاب عملِ سزارین را "رستم زاد" می گفتند؛ چرا که در شاهنامه آمده هنگام تولد رستم، سیمرغ پهلوی مادر رستم را شکافته است...
برای جلوگیری از استفاده ی اصطلاحات خارجکی گفتند سزارین نگویید و بگویید رستم زاد! 

نظرات 1 + ارسال نظر
saeed raygan دوشنبه 27 آبان 1392 ساعت 20:27 http://RAPORTCHI.PERSIANBLOG.IR

خوب بود. یاد راپورتهای یومیه‌ی ابراهیم نبوی و زن‌زیادی جلال افتادم‍

واقعا؟؟!!

خیلی هم خوب!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.