بی‌چون

بی‌چون

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون...
بی‌چون

بی‌چون

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون...

قصـه‌ی شهر سکوت...

صدا کن مرا...صدای تو خوب است...

***

روزی دل من که تهی بود و غریب،
از شهر سکوت، به دیار تو رسید 
در شهر صدا که پر از همهمه بود، 
تنها دل من قصه‌ی مهر تو شنید 
چشم تو مرا به شب خاطره برد 
در سینه، دلم از تو و یاد تو تپید 
در سینه‌ی سردم، این شهر سکوت 
دیوار سکوت ز صدای تو شکست 
شد شهر هیاهو این سینه ی من 
فریاد دلم به لبانم بنشست 
خورشید منی‌،‌ منم آن بوته ی دشت 
من زنده‌ام از نور تو، ای چشمه‌ی نور! 
دریای منی، منم آن قایق خرد 
ناگه تو مرا می‌بری بر ساحل دور 
اکنون تو مرا همه شوری و صدا 
اکنون تو مرا همه نوری و امید 
در باغ دلم بنشین بار دگر 
ای پیکر تو، چو گل یاس سپید

 

پی‌نوشت:

-نمی‌دونم شعر از کیه، به زودی که حوصله‌م اومد، می‌گردم پیدا می‌کنم.

از گوش‌دادنش سیــــــر نمی‌شم!

خیری ندیده‌ایم از این اختیارها....

من خیلی راحت و بی هیچ تعصبی سرِ کاری که کردم، تغییر موضع دادم.

از خودم، از انسان بودنم بدم میاد.

یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آَمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لَا تَفْعَلُونَ؟

کَبُرَ مَقْتًا عِنْدَ اللَّهِ أَنْ تَقُولُوا مَا لَا تَفْعَلُونَ...!!!

....

الذی انزل فیه‌القــــــــــــــرآن

امام رضا (علیه‌السلام) می‌فرمایند:

هر کس ماه رمضان یک آیه از کتاب خدا را قرائت کند مثل این است که درماه‌هاى دیگر تمام قرآن را بخواند.

 امام على (علیه‌السلام) فرموده‌اند:

خداوند سبحان هیچ کس را به چیزى چون این قرآن اندرز نداده است.


همه‌چی از همه‌جا...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

رمضان‌المعظّم

 

پی‌نوشت:

امام علی (علیه‌السلام) می‌فرمایند:

چه بسا روزه‌دارانی که از روزه جز تشنگی و گرسنگی عایدشان نمی‌شود

و چه بسا نمازگزرانی که از نماز حاصلی جز رنج و بی‌خوابی ندارند...!!!

حلول ماهِ خدا رو تبریک می‌گم!

اِستاده‌ام چو شمع، مترسان زآتشم!

بر بلند ترین ارتفاع ایستاده‌ام. ایستاده‌ام امّا نه به معنای ایستادگی که به معنای نیفتادن!

چشم‌هایم را می‌بندم و تو را می‌بینم. انگار قرن‌های طولانی به تو خیره می‌شوم. آوازی را زیرِ لب زمزمه می‌کنی؛ نمی‌دانم چیست امّا با تو می‌خوانم؛ نمی‌دانم چه‌طور امّا هم‌آوازت می‌شوم. آوازِ آب بلند تر است امّا!

موج و کوه، هم‌آواز می‌شوند و تو دیگر نمی‌خوانی. من هم نمی‌خوانم.

موج‌ها مدام خود را به صخره‌ی زیر پایم می‌کوبند. چشم‌هایت را از من باز می‌گیری و دور می‌شوی. امّا...امّا تو دور نمی‌شوی، تو در محلّ خورشید ایستاده‌ای. هر دو ایستاده‌ایم و من در تاریکی گم می‌شوم. با نگاهم التماست می‌کنم امّا تو نیم‌نگاهی می‌اندازی و گویی که چیزی ندیده‌باشی، چشم‌هایت را به آسمان می‌دوزی...

دیگر تو را نمی‌بینم. چشم‌هایم را باز می‌کنم. هم‌چنان ایستاده‌ام و موج هم‌چنان به قصدِ نابودی‌ام روی صخره ضرب گرفته‌است.

من هم نگاهم را به آسمان می‌دوزم و خیال‌پردازی می‌کنم. صدای ضربه‌های آب دیگر به گوش نمی‌رسد ؛ آب بالا آمده و قصد جان مرا دارد.

من هنوز ایستاده‌ام، آسمان هم باریدن گرفته. کسی نیست. من بی‌کس و آببی‌کران. من بی‌باک و این‌بار آب هم بی‌باک! من از تنهایی بی‌باک و آب از تجاوز به حریمِ خشکی بی‌باک. من از تن‌ها بریده‌ام و آب از حبس دریا بریده‌است. آب از حبس دریا و من از حبس دنیا بیــــــــــــزاااارم.

تو را صدا می‌زنم و چشم‌هایم را دوباره می‌بندم. آب بالا آمده و به صورتم می‌زند؛ امّا من هنوز ایستاده‌ام و خیال‌پردازی می‌کنم. ساعت، دقیقه و یا حتّا* ثانیه‌ای نمی‌گذرد. چشمانت را گم می‌کنم. آب مرا در خیال تو غرق می‌سازد. من غرق در خیالِ توام امّا باز هم ایستاده‌ام،

کجا؟ نمی‌دانم!

 

پی‌نوشت:

*صورتِ فارسی حتّی، حتّا است! 

-نمی‌دونم به کی دارم می‌گم، اما دعام کنین، به‌یادتونم، گرچه نمی‌دونم هستین یا نه!!!

شیرینی پنجره‌ای...

چن ساعت پیش با مامان و فاطمه، شیرینی پنجره‌ای یا به قول خودمون، "نون‌پنجره‌ای" دُرُس کردم.

آخه امروز که نمایشگاهِ تابستونی مدرسه بود، پریوش دُرُس کرده بود، کنج‌کاو (!!!کنجکاو) شده‌بودم ببینم چه جوری دُرُس می‌شه؛ خوش‌مزه‌ام بود. من عاشق شیرینی‌آی سرخ‌کردنی‌ام. مخصوصاً این‌یکی که اصلِ‌اصله و مالِ خودمونه، ایرانیه!

این قد خوش‌مزه شده که نگو...

یه توضیح خیلی اجمالی می‌دیم فقط مقداراشون‌و درس حسابی بلد نیستم. (برا درست کردن مقدار زیاد از این شیرینیاستا!)

مامانم یه کتابّ قدیمی آشپزی داره که اسمش "هنرِ آشپزی" ئه، نویسنده‌شم معروفه، رُزا منتظمی.

درستش که کردیم، موقه ی سرخ کردن مامان می گف تخمِ مرغاش زیاد بوده، خمیرش شُل شده.

منم گفتم: رُزای خنگ!

مامانمم‌ام گفت: نههههه!!! تخمِ مرغامون گنده‌ن بچه!

:

اوّل تو نشاسته حدود 6 تا قاشقِ غذاخوری گلاب می‌ریزیم و به‌همش می‌زنیم تا یه خمیر صفت درمیاد. حتماً خمیر باید باشه ها، ینی اگه هنوز پودر مونده بود، بیش‌تر باید اضافه کنین. (گلاب‌و می‌گم.) یه خمیر به‌دست میاد که در عینِ خمیری، سفته. نباید شُل شه‌ ها، سِفت!

بعدم پنج‌تا تخمِ مرغ (کوچیــــک) رو به تدریج بهش اضافه می کنیم. ینی یکی رو می ریزیم، هم می زنیم، بعدی و بعدی و...

بعدم آرد رو به‌تدریج اضافه می‌کنیم و هم می‌زنیم. چرا به‌تدریج؟ چون گوله‌گوله می‌شه، تهِ کار مجبور می‌شی (با توجّه به دستورِ رُزا البته!) از صافی ردش کنی. کار، یه‌بار!

بعدش این مایه رو سرخ می‌کنیم که سرخ کردنشم پُرُسه داره و من نمی‌گم! ینی حسش نی دیگه!

عکسایی که گرفتم‌و گذارده‌م ادامه مطلب.

اندرون، ابــر است!!!

خنده می‌بینی ولی از گریه‌ی دل غافلی

خانه‌ی ما اندرون ابر است و بیرون آفتاب...!

روز به‌روز، تک‌به‌تک، دوستانم را بهتر می‌شناسم! انگار هر هفته نوبت یکی‌شان می‌شود، هفته که تمام شود، هر چه بین ما بوده و در حقیقتِ قلبی او می‌گذشته، فاش می‌شوند و این گاهی رنج است و کم‌تر موجب بالیدن یا به‌قولی، بالش است!

کم پیش می‌آید که از داشتن دوستِ "هم‌راه"ـی در کنارم به دوست و دوستی‌ام ببالم!

گرچه می‌دانم او خیلی خوب‌تر از هر کسی می‌داند اندرون ابر است و آن‌چه چشمان همه می‌ینند دروغی بس فاش‌ناشدنی‌ست ؛ امّا گاهی بهتر است خودت را به ندانستن _همانند او_ بزنی تا راحت‌تر زندگی کنی!

باشد، ما هم‌ّوغم و رنجشی از این ماجرا نداریم، ای دوست! ادامه بده!

هر چه از دوست رسد، نیکوست!

بعضی‌وقت‌ها از خودم می‌پرسم مگر خداوند چند فرشته‌ی عذاب آفریده‌است؟؟؟

***
 گاهی حسّ عجیبی به سراغت می‌آید که آن‌چنان غریب و در حقیقت ضدّ و نقیضِ اصل‌واساسِ خودت است، در عَجَبِ این‌که از چه پدیدار گشته‌است، می مانی...هرچه دنبال منبأ و منشأ این حسّ غریب و عجیب در "زمان" می‌گردی، به غربتِ عجیب‌تری از آن در وجود خودت دست می‌یابی.

پس تو سعی در بیرون راندن آن از سر می‌کنی؛ امّا هرچه بیش‌تر تقلّا می‌کنی، دستانش را که انگار روی گلوگاهِ احساست گذاشته، بیش‌تر فشاز می‌دهد...

به‌جایی می‌رسی که به تصور من، آن را "درماندن" می‌گویند. همین درماندن در حقیقت برای نفس آدمی قاتل و هم‌دستِ احساسِ غریبی‌ست که دست بر گلوگاه حیاتت (، احساست) آن‌چه در دست دارد می‌فشُرَد.

امّا گاهی هم گرچه برای تنفّسِ نفس، حکمِ قاتل دارد؛ نیکی خالصی به هم‌راه دارد، در بطنِ خود _ِکلمه حتّی_ پناه بردن حس می‌شود.

گاهی، یا بهتر است این‌بار بگویم بیش‌ترِمواقع همین درماندگی روی غرورت می‌ایستد و وادارت می‌کند در پیش‌گاه والاتر از خودی اظهار عجز کنی.

و این سرانجام برای درماندگان هر راهی همیشگی‌ست...یکی به انسانی پناه می‌برد و درمانده‌ای هم به واجب‌الوجود!

در واقع به‌راه می‌آوردت این درماندگی! درِ دیگری جز او را که بزنی، دستِ خالی و درمانده باز می‌گردی، اگر این بار نه، بار دیگر! امّا دستِ آخر به‌آن جایی خواهی رسید که درِخانه‌ی او را بزنی.

همه‌چیز در این دستگاه هماهنگ و وابسته هستند...امیدِ تو، بازگشتِ تو، توبه‌ی تو، تواضع تو و قُربت تو!

الهـــــــــــــــــــــا! شکرت

کسی به‌در نمی‌زند

خیلی شدید و غریبانه کسی به در نمی‌زند ها!

حالا ما را بگو، تصمیم گرفته ایم آدم گونه بنویسم. مگر می شود؟؟؟

در این اوضاع زبانمان هم خشک گشته است و به قفایمان چسبیده‌است!

هی زندگی! کسی می داند آدم گونه ی هی چه می شود؟!

حتی نمی دانم کسی می خواند یا نه!

فکر عبسی (همیشه این دو را اشتباه می کنم...عبس یا عبث؟ مسئله این است!) بود بازگشایی وبلاگ و بعد هم خبر نکردن دوستان از قبیل سیلور و مامان‌بزرگه و برادرچسب و مخصوصاً جوبِ‌آب جان که اگر بویی از این اقدام خائنانه‌امان ببرد، چشمانمان را از حدقه بیرون می کشاند!

این اینترنت هم که...همه‌شان دست به دست هم داده‌اند به دار بیاویزندم...نکند پای توطئه‌ای در میان باشد؟ خودم پایش را قلم می کنم!

برویم سراغ یک موسیقیِ به قولِ نااهلِ فن، کمی تا قسمتی لایت!

از شجریان است، از آلبوم دودِ عود، این قطعه بی‌کلام است:

دانلودِ پیش‌درآمد

(از شجریان است، آف‌کُرس به این معناست که دانلود نکنین!!! گر چه قطعه بی‌کلام است، تصور که نه، یقین داریم نویسنده مرض دارد!)

 

پی‌نوشت: این شعر که نمی دانم از کیست با آهنگ و آوای شجریان همه‌اش در ذهن می آید که:

در این سرای بی‌کسی، کسی به در نمی زند...به‌دشتِ پرملال ما پرنده پر نمی زند

همه جایش می خورَد ها! فقط ملالات ما تازه برطرف شده‌اند، این جایش کمی نامتوازن با بخت نامراد ماست!

نه در اندیشه‌ی شمسم، نه پروای قمر دارم!

تو همه‌چیز را به‌او می‌گویی و تمام می‌شود، همه‌چیز، هر طور که فکرش را بکنی!

***

گویی که باری سنگین از روی دوشم برداشته شده‌باشد، لب‌خندِ لبانم جان گرفته‌اند.

من در هر شرایطی که باشم، خنده از لبانم نمی‌افتد. شاید فکر کنید خیلی خوب است امّا وقتی در اوج عصبانیّتت یا ناراحتی‌ات ناگاه بزنی زیر خنده، آن هم از راه‌رفتنِ مورچه‌ی شَلِ روی زمین، در آن لحظه بیش‌تر دلت می‌خواهد سرت را محکم بکوبی به دیوار!!! آن تضادِ نهفته در وجود من که همه را خفه کرده است (!!!) همین است دیگر...باید قدم به قدم رفع شود!

نمی‌دانم چرا و از کجا ضمیر تو را برای نگاشتن لحظه‌به‌لحظه‌ی آن‌چه در این چند روز در سر گذشت، برگزیدم.

خیلی وقت که نه، دو، سه ماهی می‌شد که نتوانسته‌بودم درست و حسابی بنویسم.

این کتابی نوشتن را دوست می‌دارم. این‌طور دستم برای توصیف حالاتم، گرچه وقوفم بر کلمات فراوان فارسی ناچیز است، باز است.

راستش خیلی وقت است که اگر برای خودم هم نوشته‌ام، این‌گونه دقیق و موشکافانه با تمرکز روی اتفاقات افتاده ننوشته‌ام...

خیلی وقت است به‌قول خودمان کتابی ننوشته‌ام.

نوشتن را دوست دارم، کلمات و فامیل‌هایشان را دوست دارم، قوافی و وزن‌های اشعار موزون را دوست دارم، طرب نهفته در ادبیّات و گویش و زبان مرا به‌وجد می‌آورد.

مدادم را همیشه بیش‌تر از همه‌ی دارایی‌ام دوست می‌دارم، موسیقی مثبت بوی کاغذهای نوی دفترهای نهال مرا به کوچه‌پس‌کوچه‌های اشعار سهـــراب می‌برد...

همیشه با خیلی‌ها در این چیزها اختلاف نظر داشته‌ام و آن زمان که این اختلاف اوج گرفت، از این علایق، اختلاف‌ها، تفاوت‌ها و در آخر از خودم در ماندم، نا امید شدم...

به من فهماندند آن‌چه واقعاً هستم را ابراز نکنم.

ندانستم چرا، هنوز هم ندانم امّا زمانی رسید که آن‌چنان از ذات خود گریزان شدم که از خودم و دوست‌داشته‌هایم رنجیدم، بی چون و چرا از پی‌گیری مستمرشان دست کشیدم.

نتوانستم از خود برانمشان، این محدودیتی که در ابراز عقیده‌ام برایم ایجاد شد، شاید بیش‌تر موجب تشنگی‌ام برای این چیزها شد...

من به‌دنبالشان در خیابان خلوت باباطاهر و خیّام و کسب پر رونق حافظ و سعدی  قدم گذاشتم. سهراب را، با نیمی از وجود فهمیدم و برای دستان یخ‌زده‌ی اخوان‌ثالث چه گرمیم از این عشق چو خورشیدِ مولوی زمزمه کردم.

امروز من نمی‌توانم زیبا بنویسم، اما می نویسم چون دانسته‌ام که نخواهم توانست رهایش کرد...

نوشته‌هایم دل‌نوشته نیستند...نمی‌دانم چه هستند، جزئی از من هستند، هر گاه توانستم زیبا بنویسم، به تجلّی در خیلی چیز ها دست‌یافته‌ام...

به امید آن روز...

پی‌نوشت: نمی‌دانم چه‌چیز سبب شد در این باره بنویسم، شاید سرکشی همان غرورِ سرکوب شده!