شیشهی پنجره را باران شست،
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟!
آسمان سربیرنگ
من درون قفسِ سردِ اتاقم دلتنگ
میپرد مرغ نگاهم تا دور
وای باران، باران
پرِ مرغانِ نگاهم را شست
خواب رویای فراموشیهاست
خواب را دریابیم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها میبینم
و ندایی که به من میگوید:
گرچه شب تاریک است،
دل قویدار، سحر نزدیک است...
بشنوید:
- این هم همان باران پاییزی که قولش را داده بود...پینوشت:
- میگویند سه وقت است که دعا به قولی "بدجور" میگیرد، یکی وقتیست که باران میبارد.
از من بپرسی، میگویم: زیر باران تمام خستگیهایت را بشور، بعد دستانت را باز کن و آرزوهایت را در گوش خدا فریاد کن؛ وقتی قطرهقطرههای نگاهش را از دروازهی آسمان عبور میدهد، گوشش شنواتر است از هرزمان...
- میشود دوشنبه هم بیاید، ببارد بشارت؟
- مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب،
در دلم هستی و بین من و تو فاصلههاست...
4 روز دیگر این آزادی و خوشگذرانی به تاریخ میپیوندد و امید ته کشیدهام احتمالاً به آسمان میرسد!
این روزها آخرین روزهای آزادی، این حقیر، بیکار (!) است و تصمیم دارد به نحو احسن از آن استفاده کند.
هرچند میدانم برای چهارسال دوندگی کافی نیستند...وای خدای من! فکرش را که میکنم مو به تنم راست میشود...
اصلاً حوصلهی دویدن دنبال این و آن برای این که جزوهای نصیبم بشود را ندارم...
این روزها تا دلم بخواهد مینشینم پشت کامپیوتر و میروم وبگردی.
در دیوان حافظ ول میگردم و شعرهای مولوی را فوت میکنم، عشق سعدی را زیر و رو میکنم و باباطاهر را لهجهدار آواز میکنم...
دلم میخواست سهراب را دیده بودم. وقتی خیلی چیزها را بدانی، غمگین میشوی، دیگر در این جهان و با این خاکیان شاد دل نمیگنجی...حسین پناهی، سهراب، نیما، دیوانگانی بودند که دل پر دردی داشتهاند...آه از آههای سهراب و بذلهگوییهای پناهی...
به عشق زمینی فریدون مشیری میخندم و به سودای آسمانی امام میگریم، چه دل دریایی داشتهاست...
مینویسم. از دلتنگی و تنهاییم، از ترسم برای ادامهی این راه بیاو، از عیدی نگرفتهام از دست اویِ او...مینویسم از پرسههای نزدهام در دشت شور و هراس او، از خندههای سرندادهام از خیال لبخند او...
نمیدانم چه خواهد شد سرانجام این سروته انسانی که آدمپرانی دارد...این آدمی که اسمش هست "من"! این لذتجویی که دم به دم میگوید: وااای به روز این روزگار و مردمان که معناگرایی را درگذشتهها به اجبار میخوانند و هرلحظه به لذت بیشتر دستدرازی میکنند.
میترسم...من خیلی میترسم، از خودم، از آدمپرانیام، از تنهاییام، از ادعایم، از خودم، خودم و نه کس دیگری.
از بازگشتن روزهای تنهایی هراس دارم.
دلم میخواهد یک نفس عمیق بکشم و از نو آغاز کنم...تنها!
- یه عکسِ یه جورایی نوستالژیک...فاصلهی من کمتره
- به هیچ کدوم از لینکهای معدودم سر نزدم، جز یکی. شرمنده اگه سر میزنین، عفو کنین.
- فک کنم قراره ده سالی با این حلبی قهر کنم و نیام.
اینو گوش بدین و نظرتون رو راجع بهش بگین.
هر حسی که سراغتون میاد بعد از سه بار گوش دادنش.
شما هم مث من فکر می کنین؟
دکترِ بیمدرک و پروفسورمان گفته:
خیلی بدبینی
گفته:
فعلاً منفیبافی ممنوع!
گفته:
یک ورق میچسبانی بالای تختت و هرکار خوبی که کردی، مثبت بارانش میکنی، برای هرپنجتا هم به خودت جایزه میدهی! شیرفهم شد؟
الآن به هیچ چیز فکر نمیکنم جز جایزههام!
میبینی؟ عجب مثبتاندیشیام من!
خوش حال، امیدوار، خوش برخورد...
آن چنان نسخهای برایمان پیچیده که فکر نمیکنم فروید برای بیمارش پیچیده باشد مثل این را!
صورتم را با دستانش گرفت جلوی صورتش و درچشمانم زُل زد و گفت:
من میخوام خوووب باشی، فک نکن برا توئه، برا خودخواهی خودم، حالا دارم مرگتو میبینم تو چهار، پنج سال دیگه، من نمیذارم بمیری، فهمیدی خودتحلیلگرِ مضطرب؟ خودتو قاطی این مرغای افسرده نمیکنیا!
و من: اوه...بله، چشم!
از جمله دستورات استاد، پُستِ قبل نه، قبلیش بود...
حذفش نکردم که بعداً پیشرفتم را شاهد باشم!
فعلا با این اوصاف همه چیز تعطیل میباشد؛ خصوصاً خودتحلیلگری!!
ای حرمت ملجأ درماندگان!
دور مران از در و راهم بده
لایق وصل تو که من نیستم
اذن به یک لحظه نگاهم بده...
ای کاش میطلبیدن، دلم خیلی هوایی حرم و اون گنبد طلاست...
برای زیارت مجازی و مشاهدهی حرم مطهر، به این وبلاگ مراجعه کنید:
شاه غریبان|وبلاگ تخصصی امام رضا(علیهالسلام) (کلیک کنید)
(برای شنیدن، باید بر روی مرورگر خود فلش پلیر داشته باشید. ابتدا آهنگ وبلاگ را متوقف کنید.)
امروز تولد پدرمه.
پدر اصلا نمی تونه احساس خوب "بابا" رو به آدم منتقل کنه.
برای مامانم پیام اومده مشترک گرامی تولدتان مبارک!
ما بعد از کلی فکر به این نتیجه رسیدیم که تولد بابام تولد دوباره ی مامانمه، بعد دیدیم مامانم که از بابام کوچیک تره، پس تولد مامانم تولد دوباره ی بابامه!
بعد از کلی فک کردن فهمیدیم که عـــــــــــه سیم کارت مامان به اسم باباست!
خلاصه که امروز مثلا کلی شادیم چون بابا سه روزه ماموریته و با مامان سه روزه که داریم خونه رو برق می ندازیم و چون بابا خونه نیس به راحتی به کارامون رسیدیم و مامان هم امسال مث هرسال یه کیک پخته که کیک اقیانوسه. مامان عاشق شیرینی پزی و آشپزیه، روز پدر واسه بابا کیک "سیبیل" پخت و پارسال تولدش کیک پیرهن مردونه و امسالم اقیانوس! یه عالمه پاستیل جک و جونور با خواهرا تهیه کردیم تا کیکه رو درست کنیم، پاستیل قورباغه و مار و نهنگ وتمساح!
یه اسِ "پدرم تفلدت مبارک"ـم دسته جمعی تدارک دیدیم و برای بابایی فرستادیم.
امروز صبح که چشمامو وا کردم، مامان بالای سرم بود ینی چون بابا مسافرت بود، جا بابا خوابیدم. (همیشه با خواهرا سر این که کی بخوابه دعواست!D:)
من هیچ کس رو به غیر از مامان و بابا و این دوتا که یک سره باهاشون درحال کتک کاری ام تو این دنیا ندارم؛ ینی به عبارتی بگم که هیچ کس به اندازه ی اونا به من فکر نمی کنه ینی اصلا کسی به من فکر نمی کنه جز اونا.
و من پدرم رو به اندازه ی یه پیغمبر قبول دارم، همه چیزش رو و فک می کنم بابام نقضی باشه بر این که خدا هیچ انسانی رو بی عیب نیافریده! (حالا شوخی، می خواستم عمقش و بدونین!)
مامان هم همین طور، اگر نبودن، هیچ وقت به این جا نمی رسیدم، نه این جا منظورم این جایی که رسیدم، این طرز تفکر و این استقلال فکری.
پدر من به خاطر رشته شون و اخلاق ذاتیشون همه چیز رو با منطق می سنجن و در مورد هرچیز که بگین می دونن و هیچ چیز رو بدون دلیل و استدلال قبول نمی کنن. برای زندگیشون برنامه و برا هرکاریشون دلیل دارن.
بابای من آدم خودساخته ایه و عقیده داره:
می نسازی تا نمی سوزی مرا
من بهش افتخار می کنم چون اگه این بابا بابای من نبود شاید زندگی خوب و شکم سیری داشتم ولی خیلی چیزهارو نمی فهمیدم مثل دور و بریایی که هیچ وقت درک نمی کنن یه مسائلی رو.
می خوام از همین تریبون بگم: بابا اگه ازم عوض شما جونمو بخوان، دودستی تقدیمشون می کنم، سایه تون کم نشه، سال ها زنده باشین!
من عاشق کلمه هایی مث"لپ گلی بابایی"، "عزیز دلِ بابا" و "بابا جان"ـم، بر می گردم به قربون صدقه رفتنای بابا برا بیدار کردنمون برا مدرسه و غرغرای بی جامون و خسته نشدنش، یاد داستانای شبانه ش می افتم، یاد یه دنیا می افتم که با بابا هیچ چی توش نشد نداره، هیچ چی.
پینوشت:
- همین جوری حالا...
- اومدم دیدم 6 تا نظر دارم ولی چون وقت ندارم، اصلا نیگاشون نکردم که نکنه کم شن! تا بیام و ببینم.
- در مورد ادبیات این نوشته نظر ندین که داغونه!