فردا، بیستم مهر، روز بزرگداشت بزرگترین غزلسرای ایرانیه.
شاعری که شعرهاش خاص تر از خاصه، تفسیر داره، یه احساساتی رو تو آدم زنده میکنه، الگوی خیلی از برخوردای اجتماعی و سیاسی و حتی عاشقانه ست.
این که میگن:
نام نیکو گر بماند زآدمی
به کز او ماند سرای زر نگار
درمورد همین خواجه حافظ دل خسته ی شیرازی مصداق داره.
غزل گفتی و دُر سفتی، بیا و خوش بخوان حافظ!
که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریا را
یادش گرامی...
خدای من،
دنبال چه می گردم این پایین ها؟ نمی شود یک بار بیایی دستم را بگیری، بشوی مثل مامان بچگیهایم، قدت را کوتاه کنی تا به قد کوتاه من قد بدهی و در چشمانم زل بزنی بگویی: دخترم اگر چنان شد، دل نبازی...اگر چنین شد، پرده نیندازی، این دنیای من چنین و چنان است و تو فقط به بالا نگاه کن...
نمی شود؟ می شود ببخشی، بیایی باز در چشمانم زل بزنی بگویی: باز چه می خواهی؟
هیچ فکری به حال من نمی شود کرد؟
می شود به دلم بیندازی این که به دلم افتاده است و رها نمی کند این بند را، تو هلش داده ای در دلم تا در دلم ریشه کند، بشود بزرگ و بزرگ تر و من از خلاصه شدن در
"این دخترک"، جمله در دوست شوم؟
می شود این را هم مثل همه ی انداختن هایت بیندازی؟
می شود این بی حوصلگی ها و از او غافل نشدن ها رابی عاقبت کنی که بعد نروم سر فلان جلسه در هپروت سیر کنم، صدایم بزنند، به خودم بیایم و بفهمم این هپروتیانیام از این بی حوصلگی ها و لگد کردن ثانیه ها با این کفشِ کف قرمز است؟
که بعد هم کینه ای بشوند این ثانیه های بی رحم که می گذرند... این ثانیه هایی که آن چنان متناقض گذرا اند، انگار می کنی ذره ای گذشت در وجودشان نگذاشته ای تو...
می شود آیا؟
می شود جواب می شود هایم را بدهی و از این هراس شبانه که به برخاستن و پاک کردن همه ی معادلات حل ناشدهی ذهنی من هم توان ندارد، پناه بدهی با جواب دادن هایت؟
خدای من، چرا نمی شود یک بار وقتی من میایم بالا، باشی؟
اگر تو نبودی هرگز زیر بار این چت های تک نفره که جوابشان برای تو مثل پست کردن نامه های اداری می ماند، نمیرفتم.
که تا کارگر بی چشم و رو به مشکلی بخورد، ریاست محترم بگوید به منشی اش: نامهای بنویس، حقوق این کارگرک بی خاصیت را ببرند بالاتر، این قدر نیاید روی خط من پررویی کند...
بیا یک بار هم که شده چت کنیم، دونفری، نه من به تو، تو در جواب من...
بعد از همان جا دعوایم کن...
دلم میخواست همین الان یکی زنگ می زد...
نه به گوشی، به خوونه.
یه آدم دوست داشتنی که خودمون می دونیم برا هر کدوممون کیه.
بعد همش حال منو می پرسید، من حالشو می پرسیدم تا این که بالاخره روم می شد باهاش یک ساعت و نیم حرف بزنم.
بعد ازش می پرسیدم چیه؟ چرا این جوری می شیم ما این روزا؟ جواب می داد و مفصل توضیح می داد؛ برای یک ساعت حرف می زد تا عذاب وجدان همیشه پرحرفیم و بخورم یه کم. و کاری می کرد که دوباره مجبور نباشم از دهنش با موچین کلمات و بکشم بیرون.
حرف می زد، واضح و روشن...
بعد بهم می گفت: چترت آماده ست و خودت آماده ای که بپری ولی همش اون فکرای بی جا نمی ذارن بپری. بهم می گفت: این قدر به این چیزا فک نکن، من نمی کنم.
و من باور می کردم نمی کنه، به این چیزا فکر نمی کنه!
بعد برام برنامه ریزی می کرد و بهم دستور می داد باشم.
بعدم بهم می گفت: مواظب خودت باش...
خیلی وقته هوای اون دوستی رو کردم که حوصله ش سر می رفت زنگ می زد...سه سال پیش چه قدر بچه بودیم، حالا فقط تو مسنجر اسمش هس.
کاش همونی که هممون می دونیمش و داریمش بشه مث اون و زنگ بزنه...
کاش خدایا، فقط کاش.
فکر می کنم وقتی یه کاش برآورده می شه، حتما یه کاشی، آبی می شه، می چسبه به دیوارِ یکی از همین خونه های خدا و خونه های خدا بزرگ تر می شن...
کاشِ من، کاشی می شی؟
در یک کلام رُک و راست بگم:
حال من خوبـــه...نه که فلان فلسفه و فلان مسئله پشت این جمله خوابیده باشه که:
حال من خوب است و تو باور نکن!!
این که:
حال من خوووب است!
گل در بر و می برکف و معشوق به کامست
سلطانِ جهانم به چنین روز غلام است
چند روز پیش فکر میکنم بدترین اتفاقی که ممکن بود بیفته برا یه کسی مث من افتاد؛ انگار دنیا رو رو سرم خراب کرده بودن، دلم میخواست نمیبودم.
اون قدر درد بزرگ و غیر منطقی و ناروایی بود که حتی دلم نمیخواست کسی که همیشه دلت میخواد پیشت باشه و براش حرف بزنی، باشه و براش بگم.
نه این که باخته باشم، اصلا مسئله برد و باخت تو این عقیده نبود، من داشتم میشکستم، از فشار شرمی که اونا باید در مقابل نسبت دادن این چیزا به من میداشتن، من داشتم میشکستم. نفرین نمیکنمشون چون یکی ام باید به تربیت قدیمی و تعصببرانگیز خودشون نفرین کنه.
هرچه بود، به سختی جان کندن، از سر گذروندم، اونم این که زندهم، همش به لطف یه نفر بود، آدمی که همیشه مدیونشم.
فعلاً تا میتونم دلم میخواد بیام اینجا!
- میگم به نظر من مزخرفترین مسابقهی دنیا، مشاعرهست!! حالا جواب این سوالی که الان براتون مطرح شده که این نویسندهی پرتضاد مگه کسی مجبورش کرده که داره میره آبروی شعرای ملتو ببره،
اینه که بدونین طرف خل و چلـه!!
هوم؟
بیچونِ بیچون،
بیتوجیح
بدون قصد توجیح و بودن وُسع توجیح.
+نگاهم نمیکند که مبادا به گناه بیفتد یا اصول دینش که سفت چسبیدهاش و سفتر و سختتر از او چسبیدهامش، خط دار بشود؛ خط دار بشود آنهم مشکی...
میخواهد آخر ترم هم نمره بدهد بیست و منتش را بگذارد لابد.
نمرهاش تف کردن دارد...نمره گرفتن از این چنین استادی که لایق شخصیت شاگردی هم نمیداندمان گرفتن ندارد. چه بسا معلم درسی هم نیست و خودش را همهکاره هم میداند.
نمیدانم میداند دلی هم میتپد درون این چهرهی نگرانی که روبهروی خودش ایستاده نگاهش داشته و با کلماتی که انگار پرتشان میکند جلوی چشمانش، لحظه به لحظه بیشتر فرو میبردش در زمین. نمیداند، نمیداند تنها فرو نمیرود، نابود میشود.
+نیامد! همه جا رفت، الا اینجا، اینجایی که بودم و نفس کشیدم. برایم سنگین است که همه جا رفت. آنقدر بزرگش میدانستم که برایم مشاور سالها پیش و رفیق این سالها نبود، بزرگ بود، امین بود؛ اما او مرا نمیدانست، هیچچیز، هیــــچچیز هم نمیدانست با اینهمه که بزرگش دانستم.
این هم قانون دنیاست لابد! به هرکه پناه ببری، پشه را هم پشه بداند و تورا اما هیچ و هیچ و هیچ. این چه قانونهاییست که سر خود وضعشان میکنیم و میزنیمشان به نام خدا؟
فکر میکردم سرخود وضعشان کردهایم و زدیمشان به نام خدا اما حالا نمیدانم، شک کردهام!
+به چه چیز دلخوش باشم و به تنها نبودن فریب بدهم؟ آن بالایی میدانسته، یقیناً میدانسته بیپشت بمانم، میمیرم و دونفر به زجرکش کردنم فرستادهاست اینپایین!!! میگذارند میروند، بیآن که پشت سرشان را نگاه کنند. اسمشان "دوست" است. البته اگر " ِزوری" را هم به دوست اضافه کنیم. موج من منفیست، منفیست که هرچه از هرکه میرسد، منفیست.
+جواب محبت...احتمالاً تف کردن است...آره، درس را اشتباه گرفته بودم با یکی دیگر...آره...
+میآیند غمـت را لایک میزنند...
یعنی برو بمیر دیگر!!
- من حتی نمیدانم به فنا رفتهام یا به غارت!...لهِ لهام.
یکجورایی خودت هم میدانستی آخرین دیدارم با کیبُرد نبود، خواستم بترسی، جسارتت بیشتر شد.
- فکر کن نوشتم تا در لیست آرشیوم کلمهای بیوجود، با شمایل "مهر"ماه هم به چشم بخورد.
- نظر نذاشتیام، نذاشتی، به کرمت، حق داری، نظر نداره، خودمم نظر خاصی نسبت به "هیچچیز" ندارم، هیچِ هیچم، تهی...
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جانب خوارزم وزان است
- یک بار بلند بخونیدش تا متوجه لذتی که تو خوندن این بیت و تکرار خ هس، بشین..!!
...
و این شاید آخرین دیدار انگشتان من با کیبرد پردرد و پرطاقت این روزگار است.
دیگر نمیخواهم کیبردی باشم
برعکس او.
اما حالا دیگر برایم بیاهمیتترین چیز است بودن و زیستن مثل او یا برخلاف او.
خیلی وقت است کنارش نیستم، در قلبش.
غم دارم به اندازه ی تمام این روزهایی که آتشمان را کم کم فرو نشاندند و جانم را فروسوختند.
کینه به دل دارم از این روزهایی آتشمان را فرونشاندند بس که دور از هم نگاهمان داشتند.
با من نبود، تبی بود زودگذر که بعد از گذر این سه ماه، زودتر از ساعتهایی کوتاه، گذر کرد از قلبش و دست کم اگر در قلبش نبود، سرش.
بار سفر بسته ام. بخواهم یا نخواهم راهیام.
با قلبی پرامید راهی این سفرم...باید بروم، ترک کنم این جا را و فکر و ذکر او را. باید بشوم سرتاپا دیگری.
باید که جمله جان شوم...
باید بجویم آن دیگری را، آن لیلای گم گشته را...شوق دیدار او هم نبود، نبودم اینجا، نیست شده بودم...
از دیدن خانهاش جا خوردم، قلبم به شدت اشکهایی که امان تماشای درست و حسابی ام نمیدادند، تپیدن گرفته بود. من مانده بودم و دیواری که لحظههای پیش بر سرم فرو ریخته بود. مبهوت و مات، ناراحتی را به زور نگاهم که بر خلاف همهی او در من پرسو مانده بود، در ذهن و قلب جا دادم و به سختی خودم را جمع و جور کردم. باید از جا بلند میشدم و آغاز میکردم.
باید برمیخواستم، دستانم را گذاشتم روی زانوانم ... زانو را ستون بدنم کردم و برخاستم، آه که چه درد جانکاهی در تمام وجودم پیچید...
بدون نگاهی به ویرانی پشت سر راه افتادم.
سالم رسیدن به نیمهی این سفر حتی، خیالی دور و آنچنان دستنیافتنیست که وصیتنامهام را مینویسم از حالا!
دو چیز از آن موجود پرشور و پرادعا ماندهاست؛ یکی امید و دیگری همان قرمزرنگِ پرخونی که در سینه میتپید و حالا بدجور سرفه میکند و به ضرب و زور امید است که از تپش نیفتاده.
هرگز تصورش را هم نمیکردم اینچنین برجایم بکوبانی ای دوست...
یک راه پیشِ روست: رفتن!
سعی در فراموشی ندارم، اصلاً عادت به فراموش کردن چیزی ندارم. از خاطر نخواهم برد. کینه به دل دارم و شتریست. نه از تو...
یک چیز دیگر هم از من میماند: آه...
گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل باکاروانم میرود
این نامه سر دراز دارد اما،
سخن کوتاه باید
والسلام
بدرود...