در یک کلمه دنیاست و در وصف اوصاف درازش، دنیاییست!
عجب است...به پایان رسیدهام و چشم به پایان دارم!
روزهاست به آن پایان رسیدهام...روزها پیش با همین دستانم خاک کردم این جسم پردرد را!
خاک کرده ام و هنوز آرزوی پایان دارم...!! عجب است!! حتی عجیبتر از نبودن این روزهای همهی خفتگان زیر خاک.
دلم میخواهد ته این دنیا را به دویدن و جستن و یافتن در این لحظه و نه پس سالها دوندگی بیابم که ببینم من، همین ناامید نویسندهای که در آرزوی پایان و خلاصی از این زندان لحظهای تاب ندارد، همین ناامید نویسندهای که روزها پیش بادستان خاکی خودش، خاک بر سر ریخته، از چه نفس میکشد؟!
گاهی وقتها دلم میخواهد نیست شوم، خودم، افکارم، خواستنهایم، بیتابیهایم، دلتنگیهایم، تنهاییهای شلوغ از بیگانههایم...دلم میخواهد نباشم اینجا، نباشم این موجودِ لاموجودِ غریب در این غریبستان غم.
در ابعاد این عصر خاموش،
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنها ترم؛
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیشبینی نمیکرد...
من نباشم...
تو هم نباش!
ای دوست! نباش و بر دلم مرهم شو!
پینوشت:
- خدایا!...میشود من هم؟
- حس میکنم سهراب شعرش را برای همین لحظاتم سروده...حالا میفهمم چه حال خراب و بزرگ غمی داشته!
- وقتی حتی نفس کشیدنت هم بیدلیل و بیفایده است، اضافیترین موجود روی زمینی، جای کسی را گرفتهای!
وقتی از آدمی بُت میسازی،
همهی رفتارهایت میشوند
عبادت!
و این بزرگترین خیانت به خود است...!
...
- لعنتی، چه درس سختیست! مگر میشود فهمید؟؟؟
سبحان ربیالاعلی و بحمده...
خدایا!
بیا و بت من شو!
-این پرچمی که بر سر میکشی...دیوانهام میکند دختر! دیوانهای! سنگین است...به سنگینی جبر همیشگی تاریخ بر سرت، جبری که با تحمل و کشیدنش سنگینتر شد هر لحظه برسرت! از سر بر دارش دخترک که تو دیوانهترینی وقتی آنچنان سفت میچسبی این پرچم را که گویی چیزی پنهان میکنی...
- نگاههایت سنگینترند! به سنگینی جبری همیشگی که تو برسرم روا داشتی، این نه جبر تاریخ و نه جبریست که من خود خواهان آن باشم...این از توست ای ناتوانِ مدّعی توان! ازتو نداشتهام این آزادی را که میخواهی خواستنش را به ضرب نگاههایت تحمیل من و ماها بکنی! دست بردار از این جبّاری! نگاهت را بگیر...
پینوشت: از یک گمنامِ گمگشته در تاریخ!
میخواهم یک نفس عمیق بکشم و از اول شروع کنم...
آخ که چه قدر این آغاز سخت است!
میخواهم شاد باشم...
میدانید، بزرگی گفته: شادمانی همهجا پشت در است، در گشودن هنر است!
کاری به این ندارم که این جمله تا چه حد میتواند صحت داشته باشد ولی وقتی آدم خسته میشود، هرجا که بشود، مینشیند...
خسته شدهام،
میخواهم بنشینم.
راستش امروز، این خستگی طولانی به اوج خودش رسید...خودم رساندمش به این نقطه...زنگ زدم به عزیزِ "از دل نرو"ـی و هر چه پیش آمده بود گذاشتم کف گوشهایش. با خونسردی تمام چنان تحقیرآمیز صحبت کرد و جوابم را داد که در آنی به خودم آمدم! شاید میپرسید ربط آن به این چیست...ببینید، الآن روشن میکنم موضوع را!
وقتی برای کسی تکراری میشوی و او به تو نمیگوید و بعد به طرز سحرگونهای، به تو الهام میشود بروی فلان جا
و فلانجا چیزهایی را میبینی که نشانت میدهند از چشم آدم دیگری هم افتادهای، لحظهی اول دلگیر میشوی.
یک روز میگذرد تا تو این موضوع و این مشاهدهی عینی را هضم کنی...بعد میروی امتحانش کنی، میبینی نه، همان است که بود، با همان لحن و طرز صحبت با تو. پس چهگونه کنارت گذاشته وقتی همانطور است؟
اینجا یکروز طول میکشد تا معادلات بههم ریخته و تناقضها را سروسامان بدهی...
دست آخر اگر خوشبینِ بیهوده امیدواری مثل من باشی، فراموش میکنی مشاهدهی عینی را! بعد هم بعد از روزها طوری با تو صحبت میکند و پس میزندت که مورچهی له شدهی زیر فرش هم (از لحاظ حقارت) به خودش اجازهی اینطور شکستنت را نمیدهد.
بعد چه میشود؟ خب معلوم است دیگر، بخت نامراد همراهت میشود و در یک روز به دیوار کوباندن فراموشکارِ عزیز "از دل نرو" با چند بلای آسمانی، یکجا نازل میشوند...و خب اینهمه چیز وقتی آنقدر زیاد هستند که از دروازهی آسمان گذر نمیکنند، گیر میکنند و دستِ آخر هم میشکنند آن مقاومت را، همان بغضِ گلوگیر را...
وقتی گریه میکنی، درد اینهمه بلا از یک طرف، درد احساس ضعف و حماقت از جانب خودت هم هقهقت را سوزناکتر میکند...
این روند ناامیدی و سپس افسردگی یک روز به طول میانجامد...
و سر انجام از فرط اینکه آدم "الکی خوش"ـی هستی، تصمیم الآن من را میگیری.
تصمیم میگیری دیوار فروریخته را فرموش کنی، جایش را، مصالحش را، تکیهزنندگانش را و بروی جای دیگری از نو بسازی تا تابهثریا کج نرود این دیوارت اینبار!
این میشود! از عجزم برآمده، خوب میدانم. راه دیگر ندارم. این آدمها به من یاد میدهند به هیچکس جز خودم فکر نکنم...دانشآموز خوبیام یا نه نمیدانم...یک بریدهازمن مثل خودم باید این را بگوید!
پینوشت:
- باید یه داستان کوتاه بنویسم...برا نشریهی خودمون. موضوع خلاقانهی مناسب پیدا نمیکنم. اگه میخونید، عاجزانه طالبم!
- اصلاً نفهمیدم چه چرت و پرتایی نوشتم، واقعاً داشتم میترکیدم و باید گفته میشد اینا! هرچند خستهکننده و نامربوط...شایدم نه، نباید گفته می شد!
بازم من بیظرفیت که اشکام دم مشکمه، دارم میترکم!
دلم میخواد بکشم خودمو، از بین ببرم این غدههای اشکیو که گلوم درد نگیره...من سر گریه کردن خیلی جواب پس دادهم، خیلی وقته ترک کردهم این گریه کردنو...
بچهتر که بودم، بابام مینشست کنارم میگفت بابا جان هروقت تیکهتیکه شدم من، بشین برام گریه کن...حروم نکن این مرواریدا رو!
بزرگتر که شدم گفتن خاک بر سر ضعیفت...قوی باش! خوردم خودمو...
چن روز پیش، خیلی روز پیش وقتی خوردم و خوردم وخوردم و یه دفه، بیهوا جلوی 24 نفر منفجر شدم و بازم همون نگاها هوار شد رو سرم و حالم بد شد از هوای کم، یه عزیزی بهم گفت از روزی بترس که نتونی گریه کنی...گریه از رقّت قلبته دختر...نکش این به قول خودت "لوسی" رو!
حالا میخوام برم پیش همون عزیز بگم: آره...راست گفتین، باز کنین دستاتونو میخوام گریه کنم!
اما نه...حالا نه...حالا که میدونم اون قدر که من به اون عزیز، به این همه آدم دل بستم، هیچکس نمیخواد این حال و هوامو...
میدونی چی میخوام بگم خدایا! میخوام بگم دستاتو وا کن، منم بغل! میخوام بگم بکنم مال خودت. بکش این نخوتو که به همه میگیره پرش.
براش خوشحالم خدایا...حالم خرابه از وضع خودم... از این ابطال، از این کوری، از این خماری و غفلت. میخوام بزنم تو سر خودم بگم دیدی فلانی چه جوری برگشت به راه؟ تو که ادعات میشد وسط راهی، نگاش کن...فرقش باتو از زمین تا آسمونه!
فقط باید ببینی تو این سر پرسودا که پره از اضافاتی که...چی میگذره.
حجاب چهرهی جان میشود غبار تنم...خوشا دمی کزین حجاب پرده بر فکنم
که تو داناتر از هرکسی بهش...
میترسم از اینکه بتونم گریه کنم، زار بزنم اما نشم باز همون نادم که یکسره در حال توبه ست.
تو نهجالبلاغه تو قسمتی از وصیتهای امام علی (ع) به امام حسن (ع) اومده که ما برای مرگ آمدهایم، نه زندگی؛ برای فنا آمدهایم، نه بقا...
چهجوری برا مرگ زندپی کردهم من...! واویلا!
کسی اینجا نیست، اما اگه رهگذری و گذر کردی از این نوشته، اگه درک کردهی تاحالا این حالو این سرگردونیو، ملتمس دعا!
از درس علوم جمله بگریزی، به___واندر سرِ زلـفِ دلبــر آویزی، به
زان پیش که روزگار خونت ریـزد،___تو خون قنیله در قدح ریزی، به!
حکیم عمر خیّام